برف میبارد،برف میبارد.به روی خارخاراسنگ
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ،
راه ها چشم انتظارکاروانی با صدای زنگ،
برنمیشدگر زبام کلبه ها دودی،
یا ک سوسوی چراغی گر پیامی مان نمیاورد
ردپاهاگر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه میکردیم درکولاک دل اشفته ی دم سرد
انک انک کلبه ی روشن روی تپه رو ب روی من
در گشونندم،
مهربانی ها نمودندم
زوددانستم ک دور داستان خشم برف و سوز
در کنارشعله ی اتش قصه میگوید برای بچه های خود عمونوروز
گفته بودم زندگی زیباست،