داستان کوتاه به قلم آرزوبیرانوند
"
استخوان
راه زیادی نمانده . می توانم از کنار دیوار بالکن خانه مان را ببینم . از این زاویه بدجوری توی چشم می زند ! انگار یکی به زور هلش داده توی پیاده رو . بالکن های دیگر هم از کنار دیوار همین طوری به نظر می رسند . این جا و آن جا از دل خانه ها بیرون
... دیدن ادامه ››
زده اند .
- اَه ! دیگه از این بدتر نمیشه !
جلوی در خانه ، سگ سفید و بزرگی نشسته و استخوانی رابه دندان گرفته است . نزدیکش می شوم. ولی هیچ حرکتی نمی کند . کمی نزدیک تر می شوم . خرخر می کند .
کم کم دارد حوصله ام سر می رود . نمی دانم شهرداری چه غلطی می کند که وسط شهر یک سگ خوابیده است ! با عجله خودم را به خانه رساندم و حالا جلوی در مانده ام و نمی توانم تو بروم . این قضیه بیشتر عصبانی ام می کند . سینه ام شدیدتر از قبل تیر می شکد . نفسم تنگ می شود . دستانم را روی زانوهایم می گذارم و نفسی تازه می کنم .
ناگهان با عصبانیت به طرف سگ حمله می کنم و با لگد توی صورتش می کوبم . درست زیر چشمش . حیوان عوعویی می کند و چند متر دورتر می ایستد. با نگاهی حسرت بار به استخوانش که جلوی پای من است نگاه می کند و بعد به من خیره می شود . در چشمانش نفرت موج می زند . به طرفش خیز بر میدارم . چند قدمی عقب می رود ، می ایستد و به استخوان زل می زند . ول کن نیست ! با لگدی اسخوانش را هم پیش خودش می فرستم . کلید را می اندازم و در را باز می کنم .
پای پله ی اول نرسیده ام که دوباره قلبم تیر می کشد . همه چیز جلوی چشمانم تیره و تار می شود . آخرین چیزی که می بینم لبه ی پله است که با سرعت نزدیک می شود .
**********************
چشمانم را باز می کنم . همه جا سیاه است . سرمایی عجیب در اطرافم موج می زند . بوی تندی بینی ام را آزار می دهد . درد نفس گیری روی پیشانی ام احساس می کنم . گویی آن قسمت را با چیزی شکافته اند .
چیزی را روی صورتم احساس می کنم . با نفسم بالا و پایین می رود . سعی می کنم کنارش بزنم ، ولی دستانم بی حس شده اند . هر چه بیشتر سعی می کنم ، درد پیشانی ام بیشتر می شود .
به هر زحمتی که شده ، دستم را حرکت می دهم .به چیزی نرم برخورد می کند . شبیه ملافه است . دستم را به صورتم می رسانم و پارچه را کنار می زنم . ولی باز هم چیزی نمی بینم . هنوز همه جا سیاه است .
نکند کور شده باشم ؟ این فکر آشوبی در مغزم ایجاد می کند . دستم را چند بار جلوی چشمانم تکان می دهم . باز هم هیچ !
با ناامیدی فریاد می زنم : پرستار ! پرستار !
صدایم به طرز عجیبی خفه است . دوباره داد می زنم : پرستار ! پرستار !
خارشی روی صورتم احساس می کنم . گویی چیزی روی آن راه می رود . چیزی مثل یک حشره . روی شیب پل بینی ام می ایستد . کمی تامل می کند و به طرف دهانم راه می افتد . و بعد با یک حرکت انگشتم به پرواز در می آید .
وحشت سر تا پایم را فرا گرفته است . مغزم از کار افتاده . آخرین چیزهایی که یادم می آید یک سگ سفید بود و لبه ی پله که به صورتم نزدیک می شد .
به امید گرفتن دیوار ، دستم را حرکت می دهم . بالای سرم به چیزی سخت برخورد می کند . درد شدیدی در مچم احساس می کنم . دوباره و این بار به آهستگی دستم را بالا می برم . سرد و سفت است . شبیه سنگ . زانویم را بالا می برم و دوباره با همان جسم برخورد می کنم . دستم را به سمت چپم می برم . با چیزی سرد ولی نرمتر تماس می یابد . گویی خاک است .طرف دیگر هم همین طور . می توانم خاک سرد و مرطوب را میان موهای دستم احساس کنم .
اینجا چه خبر است ؟ سنگ ، خاک ، تاریکی ؟
من توی قبر هستم ! این فکر مثل جریان برق ، در یک لحظه بدنم را طی می کند و از مغز به نوک پایم می رسد . بی اختیار زانویم را بلند می کنم و به سنگ بالای سرم می کوبم .
زنده زنده خاکم کرده اند ! احتمالا تصور کرده اند که مرده ام ! شاید سکته کرده باشم . ولی به هر حال نمرده ام !
ترس مثل خوره به جانم می افتد . بدنم مور مور می شود . انگار هزاران مورچه زیر پوستم حرکت می کنند . موهای تنم سیخ شده اند .آدرنالین خونم بالا می رود . معده ام آشوب می شود و تلخی اسیدش را در دهانم احساس می کنم . با خودم می گویم :
- نگران نباش ! حتما یه راهی هست .
و بعد دیوانه وار می خندم ! چه راهی ؟ خوب می دانم کجا هستم . من تازه خاک شده ام و هنوز سنگ قبر ندارم . احتمالا جایی در این شهر ، سنگ تراشی مشغول تراشیدن اسمم روی یک سنگ است ! این افکار باعث می شود بلندتر و عصبی تر بخندم .
قبلا دیده ام چطور مرده را خاک می کنند . ابتدا فضایی به طول حدود دو متر و عرض و عمق یک متر حفر می کنند . بعد درست در وسط این گودال ، فضایی به اندازه ی کمی بیشتر از عرض شانه های مرده و عمق حدود یک متر می کنند و مرده را درون آن قرار می دهند . بعد شش تکه موزاییک سنگین روی آن می گذارند تا از نفوذ خاک به درون قبر محافظت کند . سنگی که با زانویم به آن کوبیدم احتمالا یکی از همین موزاییک هاست . در آخر هم قسمت بیرونی را با خاک می پوشانند . با این حساب ، من اول باید موزاییک های ضخیم را بشکنم و بعد خودم را از زیر یک متر خاک بیرون بکشم !
دوباره بی اختیار می خندم . کارم ساخته است !
به تاریکی زل می زنم . زیاد هم ترسناک نیست . در واقع هیچ چیز نیست . عدم وجود است . و همینش کمی ترسناک است . وقتی می دانی هیچ چیزی نیست ، دیگر امیدی هم نخواهد بود . آدم بدبین همیشه می گوید که از این بدتر نمی شود . ولی آدم خوش بین می گوید از این بدتر هم ممکن است !
ناخودآگاه یاد سگی می افتم که با لگد توی صورتش زدم . حتی بعد از کتک خوردن ، باز هم از به دست آوردن استخوان نا امید نشده بود .
با خودم می گویم : از یک سگ هم کمتری ؟ برای استخوانت بجنگ !
دستم را به آرامی به موزاییک ها می کشم تا درز بین آن ها را پیدا کنم . درست است ! دقیقا شش تا . نفسم را در سینه حبس می کنم . زانویم را با شدت به موزاییک سوم می کوبم . با همان ضربه ی اول می شکند ! حتی در فیلم ها هم بار اول این اتفاق نمی افتد ! احتمالا ترک داشته . شانس آورده ام که پیش از این زیر بار این همه خاک نشکسته بود !
با ضربه ی دوم موزاییک پایین می افتد و خاک با سرعت وارد قبر می شود . هجوم خاک به درون قبر ، آن را به دو نیم می کند . در طرفی پاهایم مانده و در طرف دیگر بالا تنه ام . به زور پاهایم را جمع می کنم . نفسم را حبس می کنم و موزاییک دوم را که درست بالای سینه ام است به جای موزاییک شکسته هل می دهم . خاک با سرعت زیادی روی سینه ام می ریزد .
نفسی تازه می کنم . نمی دانم چقدر طول می کشد . بدون اینکه بدانم ، بر روی پرده ای تاریک که جلوی چشمانم کشیده شده ، به مرور خاطرات تلخ و شیرین زندگی ام می پردازم . بوی نم خاک فضای خاطراتم را دلگیرتر می کند . بغض گلویم را می فشارد . چشمانم پر از اشک می شود .
سیلی محکمی به خودم می زنم . حالا زمان وقت تلف کردن و غصه خوردن نیست ! دوباره دست به کار می شوم . خاک ها را با دست به فضاهای خالی قبر هل می دهم . هر چه بیشتر این کار را می کنم ، خاک بیشتری به درون قبر سرازیر می شود .
تا روی سینه ام را خاک پوشانده است . فقط سر و دو دستم بیرون مانده اند . ولی هنوز به سطح خاک نرسیده ام . سعی می کنم حرکت کنم ، ولی دو دستم بر روی سینه ام ثابت مانده اند .
دیگر نمی توانم حرکت کنم . همه جا پر از خاک است . هوای کمی برایم مانده که آن را هم به سرعت مصرف می کنم .
نمی دانم چقدر با سطح زمین فاصله دارم . با توجه به خاکی که توی قبر هست نباید زیاد باشد . ولی هر چقدر باشد دیگر نمی توانم کاری بکنم . حداقل خوشحالم که زور خودم را زدم .
چشمانم را می بندم و به امید مرگ می نشینم . انگار سبک شده ام .
کمی خاک روی صورتم می ریزد . چشمانم را باز می کنم . بالای سرم هیاهویی بر پاست . خاک ها کنار می روند و راهی باریک باز می شود . اولین چیزی که می بینم ، ستاره ای دور است که به من چشمک می زند .
از خوشحالی زبانم بند آمده است .
و بعد ، یک تکه استخوان از همان راه باریک به درون قبر می افتد . برش میدارم . از ترس اینکه مجرا بسته شود ، با عجله دستم را بیرون می برم و با استخوان خاک ها را کنار می زنم . خاک نرم با سرعت کنار می رود . جانی دوباره گرفته ام .
کم کم جا برای دست دیگرم هم باز می شود . دو دستی خاک را کنار می زنم . درون موها ، گوشها و چشمانم ، پر از خاک شده است . کمی که جا باز شد ، سرم را از بین دو دستم بالا می آورم و با زحمت خودم را از قبر بیرون می کشم . چشمان اشک آلودم را با گوشه ی کفن پاک می کنم . نسیم خنکی که در قبرستان می وزد در ریه هایم هضم می شود .
سگ سفیدی که زیر یک چشمش کبود است ،روی یک قبر قدیمی نشسته و به استخوانی که در دستم است زل زده .
نزدیکش می شوم . دستی بر سرش می کشم . استخوان را جلوی پایش روی زمین می گذارم و می گوبم :
- ممنونم که اینجا رو برای چال کردن استخونت انتخاب کردی"