بلوغ درد دارد.
و من درد میکشم....
.
.
.
.درد های معمول هفت روزه را فراموش کن،
من از دردی عظیم سخن می گویم.
دردی به اندازه تمام بغض هایم،
به اندازه دو قرن سکوت....
جنس دردهای من چیز دیگری است.
من از فهمیدن،از خواستن رنج می برم.
من درگیرم،درگیر
... دیدن ادامه ››
خود لعنتی ام....
سخت است بفهمی حقایقی را که از همیشه تلخ ترند.
زجر آور است خواستنی عمیق که در وجودت ریشه دوانده ....
رشد همیشه دردناک است،در هر سنی که می خواهد باشد.
وقتی افکارت می خواهند از مغزت بیرون بزنند به هوای شورشی جانانه؛
زمانی که کلمات در ذهنت تلو تلو می خورند و به تو پوزحند می زنند،
همه این ها یعنی درد....
دردی که شاید تو هم نفهمیشان.
نه که نه خواهی،نمی توانی،چون نه زنی و نه در جایگاه من
و سخت است به دوش کشیدن این همه درد آن هم به تنهایی.
این بلوغ زجر آور و آزار دهنده هیچ وقت به پایان نمیرسد،حتی وقتی شصت ساله باشم....
تو بگو کجا زمین بگذارمشان؟؟
شانه هایم دیگر طاقت حملشان را ندارد....
پ.ن:بدرود با همه دردهایم تا یک ماه دیگر و پایان امتحانات.
از: مژده