نور تماشاچی که میآید، تمام تنم درد میکند. اینجا درد مثل بوهای توی کارتونها، شکل دارد، حجم دارد، رنگ دارد، میخزد مثل ماری بر شنهای ساحلِ آن ناکجاآباد که گورکنش یک روز خواست تنی به آب بزند و دیگر بالا نیاد اما آن دریای مردهٔ بیماهی به کار مردن هم نیامد. در تاریکی سالن، درد از لبهٔ قایق بر شن میافتد، از گورهای بینشان میگذرد، روی ریلِ نادیده میخزد، میآید از تن مچالهٔ بهتزدهام بالا میرود و بر شانهام سوار میشود. از روی این صندلی که بلند شوم، از پلهها که پایین بروم، در همهمهٔ خیابان که گم بشوم... این درد، سنگین و سیاه و سرد با من خواهد آمد.
نگاه میکنم به تماشاگران که در سکوتی خلسهوار خارج میشوند. کدام یک بر ریل بود و کدام یک در کابین راننده قطار و کدام یک گور کنده بود؟ کسی چه میداند. اما من آنجا در مردادِ سالن انتظامی و درست در نیمهٔ نمایش هملت پسر انسان به یکباره یادم آمد که من بارها چشمهای آن زن موقرمز را در سیاهی شهرِ ماتمزده دیده بودم، چشمهایی که از گور آمده بودند و آماده بودند که به گور برگردند. آنجا آن کابوس و طعم تلخش به گلویم بازگشت... کابوس چشمهایی که فراموش کرده بودم.