ساعت صفر شب است؛
و من خوابزده ای رنجور،بر روی تخت خواب چوبی ام غلت میزنم.
سر میگذارم روی بالشتی که آغشته به عطر توست....
هیچ وقت عادت نداشتم به بلند گریه کردن،همیشه در کنج تنهایی اشک می ریختم،بی انکه کسی بفهمد.
اما امشب،فرق دارد با همه ی شب های عمرم.
امشب این بغض سر باز کرده و حتی بالشت معطر به عطر تنت نیز توانایی آرام کردن این هق هق زنانه را ندارد....
با حال غریبی اشک می ریزم؛نه به
... دیدن ادامه ››
خاطر رفتنت،
به خاطر خودم و احساسی که به خطا رفت.
تویی که نباید عاشقت میشدم؛که نشد...نتوانستم....
من اقرار میکنم به اشتباهی که کم سهیم نبودی در آن.
وابستگی که نقش اصلی را تو بازی کردی نه من!
من این میان سیاه لشکری فریب خورده بودم....
که فریب احساس پاکم را خوردم؛که من اسیر هیجانات احساسی نبودم؛
شور و اشتیاقات زود گذر را خیلی وقت است پشت سر گداشته ام،
من عاشق تو بودم،عاشق.....
اما می خواهم کنار بکشم؛بازهم نه به خاطر تو،
به خاطر خودم که لیاقتم را نداشتی.
یار من،یک دل و دو دلدار نمی شود....
با رویای جدیدت خوش باش؛
فکر من را هم نکن،زیاد مهمانت نخواهم بود.
یکی از همین شب ها با چشمانی خیس به پیشواز مرگ می روم.
که جز مرگ راهی نیست برای فراموشی ات.....
عاقبت این بالشت معطر به عطر تنت خفه ام خواهد کرد....
از: مژده