پراکنده تر از همیشه ام
دقیقا زمانی است که در ظاهر میخندم و لبخند میزنم ،حرف میزنم ، قهوه مینوشم
راه میروم
میدوم
اسکیت بازی میکنم
به موزیک دل خواهم گوش میدهم فیلم دلخواهم را میبینم مهمانی میروم سیگار مورد علاقه ام را پک میزنم
میشنوم میخوانم بلند بلند!!
اما.. این وسط یک جایی خالی ست
چیزی گم شده
میان آنچه روزی رویای کودکی ات بوده وحالا به شکل واقعیتی در آمده
... دیدن ادامه ››
که حالا هر لحظه به تو نزدیک تر و نزدیک تر میشود و تو باید تا میتوانی دستت را دراز کنی به سمت آن رویای معصومانه و خوش بینانه که رها نشوی توی این زندگی کوفتی
که روزی نرسد که بشوی درست مثل یکی از آنهایی که هر روز میبینی
و حالا میان انتخاب هایت تقلا میکنی و دست و پا میزنی و گیج میشوی و مغز درد..
و نگرانی از اینکه چند سال دیگر درست همین روز کجای این دنیای بی در و پیکری؟
سارا تو بعضی وقتها چقدر بیگناهی در برابر کم لطفی های این دنیای بی لطف
طفره رفتن هم حتی!! هیچ کمکی نمیکند..
احساس میکنم ذهنم واقعا گنجایش این همه فکر را ندارد..
و رو به انفجار است
پ.ن:
خدا را شکر که اینجا هست برای نوشتن ، جایی که میتوان پوست کنده نوشت و صمیمی خواند !!
از: سارا