دستانش سیاه و دودی بود ، در کوچه های شهر بی انتها می رفت ، نمی دانست به کجا ، تا به کی ؟
می رفت تا صدای موج دریا ، که مادرش برایش زمزمه کرده بود را بشنود ، ببیند .
""به راستی دریا چه شکلی ست ؟ "
در کوچه های بزرگ شهر ، با پاهای کوچک اش می رفت ، در یک دست اش اسفند ، دست دیگرش بسته ی کهنه ی سکه های جمع شده . در بهر خیابانی سیاه ایستاد . چراغ قرمز شد ، و به سمت تاکسی غراضه شکلی حرکت کرد ، اسفند ملتهب و دودناک خودش را برای راننده که بالا برد ، راننده دست به سوی جیب پیراهن آبی خود برد و اسکناسی بیرون آورد و به او داد :
او به پیراهن آبی راننده خیره شد ، راننده نفسی عمیق کشید ، و به راستی که دریا چه بوی خوبی داشت ... .
از: خود