در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | محمد مهدی هوشیار: دستانش سیاه و دودی بود ، در کوچه های شهر بی انتها می رفت ، نمی دانست ب
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:41:41
دستانش سیاه و دودی بود ، در کوچه های شهر بی انتها می رفت ، نمی دانست به کجا ، تا به کی ؟
می رفت تا صدای موج دریا ، که مادرش برایش زمزمه کرده بود را بشنود ، ببیند .
""به راستی دریا چه شکلی ست ؟ "
در کوچه های بزرگ شهر ، با پاهای کوچک اش می رفت ، در یک دست اش اسفند ، دست دیگرش بسته ی کهنه ی سکه های جمع شده . در بهر خیابانی سیاه ایستاد . چراغ قرمز شد ، و به سمت تاکسی غراضه شکلی حرکت کرد ، اسفند ملتهب و دودناک خودش را برای راننده که بالا برد ، راننده دست به سوی جیب پیراهن آبی خود برد و اسکناسی بیرون آورد و به او داد :
او به پیراهن آبی راننده خیره شد ، راننده نفسی عمیق کشید ، و به راستی که دریا چه بوی خوبی داشت ... .

از: خود
سلام محمدمهدى جان دست دردنکنه زیبابود مانا باشید دوست خوب
۱۳ تیر ۱۳۹۱
سلام مرسی از داستان زیبات..عجب شباهتی..آره..کلا من و شما چرا اینقد به چیزای شبیه به هم فکر می کنیم ؟
۱۴ تیر ۱۳۹۱
شیرین : حالا اگه به داستان علاقه داری ایمیلت رو برام زیر پست بزار یه چند تا از داستانات رو (پی دی اف ترجیها) برام بفرستی و چند داستان رو برات بفرستم.. .
۱۴ تیر ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید