خوب نگاه کن ،من معمار ویرانی انچه تو ساخته ای هستم!
نمایش همه چشمها برای او بار دوم تازه چشمهام رو باز کرد، بازیها، متن و طراحی لباس و صحنه
... دیدن ادامه ››
انگار این بار با ذربین می دیدم!
عجب نمایشی، عجب اجرای ناب، درخشان و مبهوت کننده!
اقا محمد خان باروبانی قرمز آویزان،رد خون عقیمی ، وارد صحنه شد تا با ورودش به تاریخ سراسر این خاک رو به انتقام اخته گی خونین کنه !
در حجله گاهی که آماده کرده بود برای شبهای زفاف چشمها دراتد و وصلت تاریکی رو جشن گرفت!
تنها کسی که لباس سپید بر تن داشت اقا مخمد خان بود، پاک بود عاشق بود به جرم عاشقی از عشق ورزی محروم شد شد، زنی در او زاده شد که آرزوی بازویی مردانه را داشت، خورشیدش غروب کرد و شد آغا محمد خان!
لباس برادران و برادرزاده همگی مشکی و زنانه با رگه های از سیمهای جاه طلبی و نیم تاجی بر سر جانشین که در آرزوی تاج خواجه تاجدار است!
راوی داستان حیوانات زندگی اقا محمد خان بودن روباهی که خود قربانی تنفر و تفریح اقا محمد خان بود و اسبی که تنهار یار او در شرایط سخت و تنهایی بود و البته راوی الکن تاریخ که با ساعت زمان اویخته به جیب اش مدام هشدار می ده!
لطفعی خان زند مناره چشمها رو، انداختن نوزادان به چاه و رگ زدن زنان کرمان رو در خواب دیده بود!
زنان اما در بیداری دیده بودند!
رویاهای اقا محمد خان تنها با حضور دو زن زندگی اش شکل می گیره ؛مادر و عمه! زنان هم خون قجری!
یکی سرکوفت می زنه یکی نگران تنها کسانی که چشمانشون برای دیدن شام اخر اقا محمد خان بینا است ،تنها شاهدان تاربخ!
و در پایان اقا محمد خان خسته از چشم دراوردن ها زبان بریدن ها، کشتن ها خودخواسته به بستر مرگ می رود تا شیرین ها خربزه اش رو بدرند شاید ارام بگیرد!
نمایشی در تمام ابعاد درخشان!
لذت بردم و منتظر کارهای بعدی این گروه جسور هستم✨🙏🏻♥️