با یک سری از دیالوگ هاتون اشک ریختم چون تقریبا مشابه شرایط کاری اخیرم در زندگیمه ، اونجایی که رابرت به جان میگه : من هر شب یکی از وسایلمو برمیدارم چون از یه دفعه رفتن میترسم ، زندگی کوفتی من اینجا تموم شده و من بلد نیستم بیرون از اینجا زندگی کنم ، من گم شدم ....
و مونولوگ جان که میگفت : منم یه روزی فکر میکردم عشق دو تا چشم به هم دوخته شدس ، چیزی که از ته دل حرف میزنه ، بی صدا ، بی واسطه ، ولی الان دیگه چشم ها هم حرف نمیزنن ، خالی ان ، خالی ، خالی تر از همیشه انگار از بالای یه دره وایسادی داری این لعنتی رو نگاه میکنی ، چشم هایی که عشق را نمیجویند خالی تر از عمق صحراها هستند....
بی نظیر بودین از زندگی که در صحنه داشتین تا موسیقی ، نور ، کارگردانی و و و ....
به امید دیدن اجراهای بیشتر از شما عزیزان❤️❤️