تهران از گریهی بدون اشک پیر شد، خیلی…!!!
«غلامرضا لبخندی» مصداق بارز تسخیر صحنه اما به تلخترین حالت!
نمایشی روایتگر با اجراهایی قوی و پخته
... دیدن ادامه ››
که در اون همه چیز درست و به جا و به اندازست!
امشب من با چشم اشکآلود مقابل لبخند وقیح غلامرضا، رضا، مجید، ستار و… نشستم و در قصهی تلخ پیر شدن تهران فرو رفتم!
غلامرضا برخلاف عقیدش به همه بدهکار بود و از همه هم طلب داشت و نه تنها از کسی طلب بخشش نداشت چهبسا هر لبخندش دشنهای بود که دوباره و دوباره به قلب توران و الهه و اعظم و منیر و پرند و حتی من فرو میرفت! که خب به نظرم این رنج و غم و تنفر بدون شک به خاطر بازی بینظیر بهروز پناهنده بود!
با وجودی که گاهی ممکنه حس بشه غلامرضا، داره به سمت خاکستری شدن میره اما شنیدن یک دیالوگ یا دیدن حرکات قاتل کافی بود که سیاهی این شخصیت به حال خودش باقی بمونه! درسته که هر کسی داستان ناگفتهای داره که میتونه منجر به تغییر افکار عموم بشه اما این شخصیت به قدری سیاهه که قصهی نشنیدش منجر به تغییری نمیشه و میراثش هم خودش رو سیاه نگه میداره و هم اون کس یا کسانی که میراث رو نگه داشتن!
جبر جغرافیا، فرهنگ، تروماهای کودکی، حسرتهای جوانی و… همه میتونن دست به دست هم بدن تا هر کدوم از ما به قاتلی تبدیل بشیم از قبلیها وحشتناکتر! با فرض صحت این موضوع، غلامرضا برام خاکستری نشد و حتی غمم برای خانوادههای داغدار دوچندان شد!
کهبد تاراج در کمال هوش و ظرافت و دقت نشون داد دستکش به چه کسانی ارث رسید و رسا گفت
غلامرضا رفت اما تموم نشد، میراث زن کشی باقیموند!!!