چندین ساعت میشد که زور میزدم بخوابم، اما بینتیجه بود و همینطور غلت میزدم.
داشتم داغون میشدم. چشمهام رو تا جایی که میتونستم محکم بستم و بنا کردم به گوسفند شمردن.
پنجاه هزارتایی از اون حرومزادهها رو شمرده بودم که یکهو اونها شروع کردن به شمردن من.
بیخیال گوسفند شمردن شدم !
از: ریچارد براتیگان