"مرگ خاطره"
در تمامی گم شده بود، درها یک به یک باز می شدند اما چهره ای جز شرم حیات نبود.خیالش را در کنار پستوهای انزوال یافت، ملال بود و اندوه و بند رخت..
چند قدم آن طرف تر دخترکی در پناه سایه صورتش را با قرمزی چشمانش شست، فریادی بودند...
صدایی ناگاه در پس پرده پیدا شد،شرمی به مایه ی دستگیری،یکی خواهشی در بویناکی درهم غم...
آوا بود یا نوا هر آنچه در گوش هایش زنگ میزد...
از: زه را