در قزوین هستم . دوست تازه یافته ای خواست با من درد و دل کند و گفت : آقای رستمی ! حالم جور عجیبی شده تا حالا اینطوری نشده بودم .
آقای رستمی نمی دانم چه طوری شدم . نمی دانم چگونه بگویم .
حرف هایش مانند کودکان بود و رفتارهایش با همه چیز مهربان .
هر کس هم که چیز تلخی می گفت باز هم به او مهربان نگاه می کرد .
او عاشق شده بود.
از: اردشیر رستمی - تلنگر