نمایشنامه ی آرش را دیدم... که نه آرش را دیدم، آرشی که خودش را هم قبلا دیده بودم. آرش به روایت بیضایی، آرشی که ستوربان بود، نه پهلوانی با تن پولاد و نیروی جوانی، آرشی ستوربان، آرشی که مثل پر کاه به این سو و آنسویش پرتاب می کردند، نمایش زیبا بود، هماهنگی بین همه چیز، از صداها، تا حرکات تا موسیقی و خلاصه هرآن چه که در مجموعه ی یک نمایش می گنجد. بازی ها حرفه ای بودند و رد پای بیش از دوسال تمرین شبانه روزی کاملا مشهود بود. گروه کر، آواز، موسیقی، نور، صحنه، افکت، لباس، گریم، و حتی کمان های ساخته شده برای نمایش، همه و همه عالی بودند. گاه بغض و اشک ناراحتی بود و گاه بغض و کینه به دشمنان ایران و گاه اشک شادی، آن جا که دشمنان ایران با نقابی سرخ و سیاه بر صورت بر حقارت ایرانیان می خندیدند، آن جا که هومانی بود تا به ایران خیانت کند و در آخر به زیر پای ستوران بیافتد. از کارگردانی چه بگویم، لحظه هایی ردپای سبک برشت و جاهای تاثیر پست مدرنیسم در نمایش دیده می شد که نشان می داد کارگردان چه قدر بر تئوری های کلاسیک و مدرن نمایش مسلط است. اما همه ی این ها بهانه بود. همه ی این ها بهانه ای بود که به یاد بچه های جنگ بیافتم. آرش نحیف و کوچک اندام مرا به یاد همکلاسی هایی می انداخت که قامت راست می کردند خود را می کشیدند تا مگر اندکی بیشتر از تفنگ ژ 3 بلند تر شوند تا بتوانند به جبهه بروند و جان خود در مرمی گلوله کنند و هرگز اثری از پوکه شان پیدا نشود. بهانه ای بود که به یاد تیری بیافتم که از این سوی جبهه ها پرتاب شد و تا آن سوی فاو و خرمشهر پر کشید و جان چه آرش هایی در آن ها بود. همان ها که هنوز تیرشان می رود و هنوز اثری از تنشان نیست. همان ها که به البرزی که آرش از دامن آن بالا رفت سوگند خورده بودن که جانشان را در تیر کنند. آرش نمایش نبود. آرش خود حقیقت بود. و همه چیز در آن بود. آرش افتخار بود، افتخار هنر نمایش ایران، افتخار ادبیات ایران، افتخار تاریخ اسطوره ای ایران و افتخار هنر ایرانزمین. به دیدن این نمایش افتخار کردم. به عظمت آن که نزدیک به یک ساعت نیم بیش از یک سد و سی جوان برومند کشورم حدود سی سد تماشاگر را در سالنی مملو از جمعیت میخکوب کردند. این نمایش می توانست هر فردی که با هنر نمایش بیگانه است را تشنه ی نمایشنامه کند. بعد از این آرش بیضایی را دیگر نه شاهکار بیضایی که شاهکار مشترک بهرام بیضایی و عباس ابولحسنی بدانیم.