گاهی خیال میکنم زندگی از یک جایی به بعد مرا میبلعد و من تمام می شوم. گرچه روزها و ساعت های ِ زیادی مرا بالا می آورد تا کمی فریاد بزنم اما خیلی امانم نمیدهد و فورا مرا با خشم میبلعد.
آدمهای شبآدمهای یک شهر دیگرند...
آدم های درون پر غوغا هستند .می شنوی ؟از درونی می گویم که فقط آینه آن را می فهمد .
مدت هاست میخواستم فریاد بزنم دیدم معتاد سکوتم ...
بابا می گفت اعتیاد خوب نیست ،ولی من معتاد شده ام .معتاد سکوت ؛معتاد نگاه ؛معتاد خواستن هایی که نخواستنش زیباتر است .معتاد تو شده ام .گوش می دهی ،معتاد تو آینه .مدت هاست معتاد تو شده ام که فقط می توانم در نی نی چشمان تو غوطه ور شوم .