و من خیلی وقت است پشت این لبخند مصنوعی که روی صورتم ماسیده،
همچنان نقش یک دلقک مضحک را بازی میکنم....
هزارمین بار است که از خودم میپرسم؛
من دارم چه کسی را گول میزنم؟!
خودم را؟
تو را؟
یا این آدم نماهای...
و باز برای ده هزارمین بار به جوابی نمیرسم که نمیرسم.
در این بی جوابی،
در این آشفتگی مدام،
در این تنهایی های شبانه که من میمانم و سعدی
... دیدن ادامه ››
و اشک...
تنها به تو می اندیشم؛
تویی که برق نگاه و لبخندهایم تنها برای تو بود،
بود....
و حالا من می مانم و پاییز پیش رو،
و چشم هایی که به جای برق خنده حلقه ای از اشک دارد،
دستانی که باید ادامه این راه را با سردی بی تو بگذراند؛
و منی که جامانده ام در تمایت وجودی که دیگر از آن من نیست...
زردی پاییز را از حالا در وجودم میبینم...
(بعد از مدت ها این من نبودم که نوشتم،قلم مرا نوشت....)
(سلام....بعد از غیبتی نسبتا طولانی،با یک دنیا دلتنگی برای تک تک یاران)
از: مژده