کله ی سحر راه میفتم به سمت مترو.
مترویی که تو قولنامش تاکید شده تا زمین و زمان هست،ارث بابای همس.
خودمو قاچاقی می چپونم تو یه وجب جا.
یه وجب جایی که رو نگاه های دیگران نوشته،حتی نفس کشیدن هم اینجا ممنوعه.
زورکی از ارث بابای دیگران سود می برم.نفس کشیدنم پیش کش.
ومن نشانه ی بارزی از آدم بی هویتی هستم که فرهنگ مترو سواری را یادش نداده اند.
کله ی پوکمو می گیرم بالا.
ویکی از آدم هایی که در حال بالا کشیدن ارث پدرشان بودم،ازمیان جمعیت فریاد می کشد;ایستگاه دروازه دولت.
هنوز در حال غرغر کردن است که با
... دیدن ادامه ››
بی حوصلگی خودم را از میان جمعیت هل می دهم در زمینی که شاید این هم قسمتی از اراضی پدر جمعیت محترم باشد.
حین تقلا برای فرار از میان جمعیت کمی از غرغر های شخص شخیص بلندگو را می شنوم که از تغییر مسیر و ایستگاه تجریش و شهید کلاهدوز و مقداری کلمات مهمل دیگر حرف می زند که زیاد به کارم نمی آید.
از کله ی سحر کمی گذشته و منِ فرهنگ مترو سواری ندانسته ;از در مترو تجریش خودم را ول می دهم در هوای میدان قدس.
کمی با لا رفته از خیابان دربند;اینجا وعده گاه ما.
تا بوق سگ خودم را جا می دهم در یکی از اتاق های چهار ضلعی حلبی.
اینجا وعده گاه ماست.
اسمش دانشگاه است.یکی دیگر از ارث های پدری جمعیت به اصطلاح دانشجو.
ومنِ هم چنان معلق میان زمین و زمان.
بلا تکلیف....
بی هیچ ارث پدری.....