«کارگردان: محمد رحمانیان...بهای بلیت: 25 هزار تومان»
صفحه را که باز میکنی و میخوانی همنشینیِ غریبِ واژهها را، ناخودآگاه چشمانت بین این دو در نوسان میافتد و ذهنت در تکاپوی برگزیدن. میان عقلت و احساست، میان ساعتهای بیپایان کاری و لذتهای بیانتهای هنری، میان «غمِ نان» و «دغدغه هنر»...اینها همه انتخابهایی است که همیشه هست و همیشه هم خواهند بود، دستِ کم تا آن وقت که یکی دیگری را نیست کند، تا وقتی که یا غمت تنها غم نان باشد (که دریغا دریغ)؛ یا...یا آن هنگام که رها شده باشی، یله بر نازکای چمن و پا در خنکای شوخ چشمهای. آن وقت که «واپسین وحشت جانت ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد، غم سنگینت، تلخی ساقه علفی که به دندان میفشری...». تا آن وقتِ بعید اما این تقابل همیشه هست. میان اینها و میان خیلی چیزهای دیگر که به درازای تاریخ کش آمدهاند و کشیده شدهاند و شدهاند دیواری بلندِ یلند میان «زندگی» و «زندگی». تنها تفاوتشان هم در تأکید بیشتری و فشارِ شوقی است که روی این سوی دیوار بگذاری یا آن سو، و در آخر، همهی این و آن کردنات حمع میشود و چکیده میشود و میشود یک پرسش ساده که در شکوه، شانه به شانه شکسپیر میزند و افلاطون: اینکه زندهگی کنی یا زندگی...
در هر حال از بازیِ بیترانه و بیبهارِ روزگار، در زمانهای زندگی میکنیم که همه فصلش زمستان است و زمهریر، در زمانی که تقوایی سالهاست روی
... دیدن ادامه ››
«کاغذهای بیخط»اش چیزی ننوشته است، که بیضایی در ساحلی دیگر و برای کسانی دیگر، زه از کمانِ «آرش»اش میکشد، و «گالیله»ی سمندریانش حالا دیگر هیچوقت، هیچوقت چیزی کشف نخواهد کرد، محاکمه نخواهد شد، و اعتراف نخواهد کرد گردش خورشید را به گِردِ زمین...
حالا اما، در تموزِ گرمِ تهران رحمانیان رجعت کرده است، راهِ درازی است دوستان از کنارههای دریای آرامِ آنجا تا آغوش پر تلاطم اینجا. رحمانیان برگشته، بعد از دو سال، گیرم به قدرِ درنگی کوتاه برای خواندن ترانهای قدیمی. من اما این قدمت را قدر میدهم، طنینِ ترانهاش را تبسم میکنم و بیخیالِ همهی غمها و نانهای جهان، نام شریفِ شمس را به فال نیک میگیرم...