پشت دیوار شعرت، این واژه ها را ریخته بودند...من جمعشان کردم...این گونه شد :
چند نفر آنجا بی رنگ اند...
چند تن آنجا،
در آزادی نمی خوابند...
چند روح در مطلع این صبح،
از مهتاب می خوانند...
با وجودی لبریز ازعشق
در آغاز راهشان نتوان ... دیدن ادامه ›› نوشت...
ساکن چو درخت ایستادند
آخر از وزن شعر می آیند...
نمیشود رفت، بند زد
نمیشود ترک کرد و دل نبست...
با من اینها، من اند...
اسیر در حصار آرام جان...
بی وجودشان نگاهم عریان است
آن هم، همیشه بی رنگ است...