....آرامش...
سبک سبکم...آرام آرام ... خوب خوب....
فقط فشاری روی سینه ام حس میکنم....مثل اینکه خروارها خاک روی آن ریخته باشند...لباس یک دستی پوشیده ام....مثل لباس لحضه ی تولدم...برهنه ی برهنه...گــه گداری موجودی مرموز از بینی ام وارد می شود و از گوشم خارج....این جا تاریک است با این حال بیشتر از بیرونش دوستش دارم... حال بیست و یک سال می گذرد از روز نخست... نه دیگر لباسم را دارم نه موجود مرموزی که بیاید و برود....این است این روزهای من....
از: "ب . آ "