چارلی : چشمم و باز کردم دیدم هیچی دورم نیست... یه چاه عمیق و تاریک از هیچی...دلم می خواست بپرم توش و تا اونجایی که جا داره برم پائین، که دیگه مجبور نباشم از خواب بیدار شم.
چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم..
می دونی به اولین چیزی که فکر کردم چی بود؟
به این که چارلی خاک توسرت که اینکار هم نتونستی انجام بدی...خاک تو سرت چارلی...