کنجکاوانه، خلاقانه...زنانه
"نقد خسرو نقیبی بر نمایش عامدانه، عاشقانه، قاتلانه. روزنامه هفت صبح چهارشنبه 15 آبان"
وقتی پای یک «خالق زن» در یک اثر هنری وسط میآید، مهمتر از چه گفتن، برای من، چهگونه گفتن است که اهمیت پیدا میکند. اینکه در تسلط عمومی نگاه مردانه، برگ برندهی یک «خالق زن»، میتواند نگاه زنانه و ردکردن هر واقعه و رخدادی از فیلتر زنانهگیاش باشد. حسهایی که یک زن درکشان میکند، اتفاقاتی که فقط برای یک زن ممکن است رخ دهد، یا آنچه به واسطهی زنبودن امکان حضور در دایرهاش مهیا میشود.
پیش از «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه» از ساناز بیان یک کار دیگر دیده بودم: «خوابهای خاموشی»؛ که همان زمان اجرا دربارهاش نوشتم قصهی «ما بچههای کودکی را زیر بمباران ۶۶ گذرانده» است و پر از حسهای مشترک نسلی؛ و باز دربارهاش نوشته بودم «...هنوز دردش مانده و آزاری که لحظهلحظهاش داد و من یادم افتاد چهقدر این کودکیمان سخت گذشت و چهقدر آنها که تجربهی مشابهش کردهاند، شکل خودمان شدهاند در سالهای بعد...». اگر در «خوابهای خاموشی» بیان سعی کرده بود فیلترش «فیلتر نسلی» باشد و گزارش یک کابوس تجربهشدهی مشترک، حالا اینجا در نمایش تازه، همان کاری را کرده که از پختهگی حاصل از چندسال بزرگترشدنش انتظار میرود. رد کردن یک واقعهی مستند اجتماعی دیگر (نه به فراگیری تجربهی جنگ، اما آشنا) اینبار از فیلتر نگاه زنانه؛ همان چیزی که اثرش
... دیدن ادامه ››
را متعلق به او میکند و متفاوت با هر خوانش دیگری که آدمهای دیگر میتوانند از همین پروندههای جنایی داشته باشند.
حُسن بزرگ «عامدانه...» این است که ادعای تئاتر مستند بودن ندارد. نه اینکه «تئاتر مستند» بد باشد، که اتفاقن از جدیترین علایق نگارنده است، اما اینجا اصلن قرار بوده که راوی قضاوت داشته باشد و برای این اجازهی قضاوتداشتن، از مانور تبلیغی فراوانی که میتوانست روی بازخوانی دو پروندهی شهلا جاهد و افسانه نوروزی داشته باشد، گذشته؛ تا بتواند به راحتی روی رفتار شهلا مُهر «عاشقانه» بگذارد، یا دیگری را چنان که در تحقیقاتش به آن رسیده تصویر کند. حتا در پردهی اول که عنوان «عامدانه» را بر خود دارد و تکلیف قضاوت روشن است، سعی میکند به زوایای زنانهی روح قاتلی چون مهین (همان زن رنوسواری که روزنامهها آن زمان عنوان اولین قاتل سریالی زن ایران را به او داده بودند) برسد و نه به جزئیات کارهایی که کرده بود. زنهای قاتل نمایشنامهی بیان، همه دلبستهی خانهشان هستند، به گناه و شرع و سنت مثل هر زن ایرانی دیگری از طبقهی واحدی که میآیند ایمان دارند و از پختوپز و لذت خوردن چای در استکانهای خانهی خودشان حرف میزنند. جوری که برای لحظاتی میتوانی فراموش کنی آنها چرا میان زندانهای شیشهای دکور گرفتارند یا راوی مُرده هستند، و به عکسالعملهاشان، شوخیهایی که میکنند، و سرزندگیشان، لبخند بزنی. این «انسان»ساختن، از معروفترین قاتلان این سالها، رویکرد به روحشان و سعی در واکاوی دلایل رفتاری و تناقضهایی که آنها را به اینجا رسانده، همان بُعد زنانهایست که دربارهاش حرف میزنم. اینکه یک «خالق زن» میتواند به چیزهایی برسد که همتایان مردش، از خلق آن ناتوانند؛ و چه پایانی برای همهی اینها، بهتر از یک راوی زن در خود نمایش؟ که شوک آخری را هم خودش میدهد و فاصلهی «قربانی» و «قاتل» را به حداقل میرساند، تا مرزهای متعدد و قضاوتهای طول نمایش، یکباره با رو شدن مُردهبودن خود او رنگ ببازند و با هم جا عوض کنند.
نمایش در اجرا هم تکلیف خود را میداند. خلوت است، دکوری با معانی چندگانه و وجوه بصری چشمگیر دارد، و بازیگران، هرکدام به یک سبک، به کاراکترشان بُعد میدهند. در مورد آنکه بیشتر میشناسیم، شهلا، که اینجا نام ژاله را بر خود دارد، بیش از آنچه تصورش را کنید، بازی نسیم ادبی نزدیک به اصل و درخشان است و واقعی به نظر میرسد، و به اعتماد این یکی، میتوان باور کرد که نمایشنامهنویس در دو پروندهی دیگر و بُعدبخشیدن به کاراکترهای محوریشان هم سعی کرده ضمن داشتن قضاوت شخصی، راوی صادقی در روایت ماجرا باشد. تبدیلشدن کیش به قشم، یا قزوین به کرج، اینکه فوتبالیست ملیپوش چهرهی سرشناس شود یا مأمور حفاظت اطلاعات، یکی از کلهگندههای جزیره، هیچکدام لبهی تیز حقیقت را کند نکرده اما در ازای آن، این امکان را به بیان داده تا روایت خودش را از آنچه دربارهاش خوانده و دیده و تحقیق کرده، داشته باشد.
اگر «یرما»ی علی رفیعی کهنهکار، امسال در تئاتر کلاسیک ذوقزده میکرد و حالمان را از تماشای یک نمایش به معنای واقعی آن جا میآورد، حالا در نقطهی مقابل «عامدانه، عاشقانه، قاتلانه»ی بیانِ جوان، روایت درست نسل امروز از نمایش است؛ آنچه که دور از کاسبکاری، در ذات خود هنر نمایش را دارد، و قرار نیست همهچیز را فدای گیشهی تئاتر کند.