دیشب که به تماشای "زنان ایبسن-عقابی در قفس" نشسته بودم فکر میکردم بدترین شب ممکن از نظر تماشاچیان بود. از آقایی که ردیف دوم نشسته و آنقدر بلند و با سرو صدا نفس میکشید که یک نوع افکت صوتی به نمایش داده بود، تا سرفه های مکرر تقریبا تمام حضار تا جاییکه تبدیل به چشم و هم چشمی شده و برای کم نیاوردن به زور هم شده سرفه ای میکردند و صدای خود را صاف کرده گویی برای سخنرانی حاضر میشدند. و گاه جناب گوشه ی ردیف دوم از شدت سرفه در حال خفه شدن بوده لیکن دل به ترک نمایش و درمان خود هر چند برای اندک زمانی نمیداد. صدای چیلیک دوربین جناب عکاس ردیف اول هم به روی ساعت هر دو ثانیه یک بار گوشها را مینواخت. صدای جا به جایی و تکان خوردن مکرر افراد که جای خود داشت.
امشب اما با حضورم در نمایش "بی استخوان" یا "از استخوان خالی شدن" تماشاچیان محترم از مرا از خجالت دیشب در آوردند. کودک 4-5 ساله ای که مدام از احساسات ترس و شادی خود گفته و کنجکاوانه سوال میپرسید. زوجی که از ابتدا تا انتها مشغول صحبت بوده گویی در پارک قدم میزنند. ناشناسی که مدام برایش sms آمده و چند بار گوشی او زنگ خورد اما باز هم silent نکرد. و از همه حیرت انگیز تر ترک بیش از ده تماشاچی چند دقیقه قبل از پایان اجرا آن هم از سالن چهارسویی که روی پله ها هم تماشاچی نشسته و جایی برای رد شدن وجود نداشت و با هر فردی که می ایستاد جلوی بخش بزرگی از صحنه ی کوچک سالن گرفته میشد گذشته از سرو صدای ایجاد شده.
در آخر اینکه دلم میخواست هیتلر اونجا بود.