نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان
پرده چهارم:
(صحنه روشن میشود.)
(مرد در آشپزخانه پشت میز صبحانه نشسته و با قابی خالی روبرویش صحبت میکند.)
- خوب شد اومدی تنهایی خیلی اذیتم میکرد. هرشب کابوس میبینم
... دیدن ادامه ››
یه لباس عجیب تنمه و زندانی شدم خیلی ترسناکه. می دونی اینکه آدم هرشب یه مدل خواب ببینه خودش غذاب الیمیه. از خوابیدن میترسم احساس میکنم وقتی میخوابم اون هیولا با اون لباس عجیبش میاد سراغم. ازش میترسم. صورتش رو نمیبینم اما احساس میکنم خودم هستم. از خودم میترسم. میخوام ازش فرار کنم اما آدم چجوری از خودش فرار کنه؟ درون من یک هیولاست که زنجیر شده حسش میکنم. شدم مثل دکتر جکیل و مستر هاید. اما این مستر هاید بیرون نمیآد خواب رو به چشمم حروم کرده. میشه حداقل امشب رو همین جا بمونی. (مرد قاب را برمیدارد و در آغوش میگیرد و زمزمه میکند.) وقتی در آغوش تو هستم دیگه هیچ ترسی تو دنیا وجود نداره. میدونی دیگه از هیچی نمیترسم. (قاب را عقب میبرد و نگاه میکند و با لحن کودکانهای میگوید) باشه... باشه.... قول میدم فقط همین امشب. از فردا شب دیگه تنها میخوابم.... (قاب را دوباره در آغوش میگیرد و میبوسد و دوباره سرجای خود قرار می دهد. با لحنی عصبانی و دلخور میگوید) اَاَاَاَهههه.... ولش کن دیگه! .... میدونی که ازش خوشم نمیآد. اینو صدبار بهت گفتم. خوشم نمیآد اسمش رو بشنوم. اونم هیچ وقت از من خوشش نیومده.... ببین بین من و اون باید یکیمون رو انتخاب کنی.... (مرد چند لحظه مکث میکند و به قاب خیره میشود سپس بلند میشود و جلوی عکس زانو میزند و با تضرع میگوید) میدونم... میدونم که در مقابل خواست تو هیچ چیزی نیستم.... نه نه هرچه میخواهی بگو اما از رفتن حرف نزن... اصلا هرچی تو بگی باشه... باشه..... اما حداقل بگو که منو میفهمی ... بگو که حرف منو میشنوی.
(مرد بلند میشود و شروع به جست و خیز میکند و با لحنی کودکانه در حالی که یک کاندوم بادشده مانند بادکنک در دست دارد میخواند)
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
(صحنه خاموش میشود.)