روزگاری به اندازه یک قرن
یک ثانیه دورتر
من بودم و داستان فروریخته زندگی ام
روزگاری که
من بودم و یک لحظه وا مانده ز من؛
خالی از هرچه که هست
گم شده، سرد، تهی
فکر تسلیم شدن بر نیستی
ناگهان
شاخه گلی دیدم
در دورترین کنج نهان زندگی
نور می داد ، شوق می چید
و امید میبخشید
به هوایش گل کردم
جان گرفت اندامم
زنده شد افکارم
این شروعی تازه است
من به تاخت می تازم
زندگی کوتاه است
درس آخر این است
زندگی باید کرد