نکندالان هم خواب باشم؟ فردا وقتی که بیدار شدم یا فکر کردم که بیدار شدم در مورد امروز چی بگم؟ این که با دوستم استراگون این جا تا سر شب منتظر گودو بودیم؟ این که پوتزو با باربرش از اینجا رد شد و با ما صحبت کرد ؟ احتمالا . ولی توی همه اینها چه حقیقتی وجود دارد؟ او هیچی نمی داند . با من در مورد کتکهایی که خورده حرف میزند و من یک هویج بهش میدم . حیران میان گور و تولدی سخت . گورکن آن پایین آرام آرام دست به کار قابلگی می شود. ما به اندازه کافی وقت داریم که پیر بشیم . هوا پر از ناله های ماست . ولی عادت گوش مارا بدجوری سنگین می کند. شاید هم یک نفر به من نگاه می کند . یک نفر در مورد من حرف میزند . او خواب است او هیچی نمیداند . بگذار بخوابد. من نمیتوانم بروم .