روز ها بسان گذر ثانیه ها
در برابرم رقصان
به چشم بر هم زدنى مى گذرند
و شب ها بسان قرونى بى تاریخ
در چشمانم زل مى زنند
به روشنى روز رهسپار مى شوم به خلوت کوچه ها
کوچه هایى که تک تکشان
برایم همچون دوستانى صمیمى مى مانند
کوچه هایى که تا بودى
در ظهر هاى گرم تابستان
بسان عصر هاى خنک پاییز گوارا
... دیدن ادامه ››
مى بودند
و حال تنها برایم همچون
راهرو هایى بى پایان
با دیوار رنگ هاى خاکسترى
بستر سایه ام مى شوند
آه از شب ها
شب هایى که بر من هر ذره لحظه اش
بسان حبسى ابد مى ماند در انفرادى
که به جد هست و تنها نامش این نیست
تماما خاطرات بر هواى سلولم به پرواز در مى آیند
گاهگاهى خاطره اى بر شانه ى ذهنم استراحت مى کند
و تنها بر من
قبطه خوردن بر آسمان مى ماند چاره
که هرگاه بخواهد طوفانى به پا مى کند
و یا بیابانى سیرآب
و مرا تنها باریکه رودى
به پهناى این سرد کویر بى روح آرزوست.
علیرضا.م