در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علیرضا میرقاسمی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:48:32
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
گم گشته مَنی اَم به زمان ٬ در نا شناخته مکانی
نمیدانم به حال یا به تعریف ناگشته زمانی دیوانه حال
درونم نا برابر جنگی بپاست ٫ باخت باخت
من گمگشته منم به خارج از زمان
به دنبال هیچ ٫ پا به سایه ام در حال فرار
ذهن مشغولیم خود ندیده ای ناشناخته حال
بغض به گلو فریاد به سینه باقی سکوتی به لب
چشم دوخته شده به مابقی روحم ٫ ناشناخته وار
جسم نابود روح تیره سایه سرگردان
ذهن تنها شاهد با دانسته اشتباهات قلب دیوانه حال
این تنها ... دیدن ادامه ›› من قدیمی ام با عادت های جدید
شعری سخت نوشته با کلماتی غریب
مار گزیده دردی نوشدارو به دست
چشم به راه مرگ و طالب فراموش شدن
بی هدف روحی سر گردان به دنبال دری
چه جهنمی چه بهشتی تنها رهی

علیرضا.م
maria، roya imani و آرزو نوری این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دل آشوبی های شبانه
به صد جنگ جهانی کشته می دهد
تنها تفاوتش در این است
من به دائم با امیدی زنده و به واقعیتی کشته می شوم
و تنها خوشبینی محض است پرچم صلح این جنگ
علیرضا.م
کوتاه، جالب و اثرگذار...آفرین
۲۵ مهر ۱۳۹۳
نظر لطفتون رو میرسونه .
۲۶ مهر ۱۳۹۳
زیبا ست

تنها خوشبینی محض است پرچم صلح این جنگ...
۲۶ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بغص نه
بغض ها به گلو دارم
ظاهرم بیخیال
حرف هایم بچه گانه
بغض ها دگر در گلو نمى گنجند
به پشت ابلهانه.هایم مکانشان مى دهم
و چه عمیق جا خوش کرده اند به آن
دگر این احمقانه ، صورت من گشته است
و گاهى بغضکى سرکش
از سر کنجکاوى اش
مى گریزد به.سوى کاغذ
بدون آنکه بداند
شاید به این کنجکاوى
شود بغضى بالغ ، به جانِ منى دیگر
علیرضا.م
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوستان یه همت بالای کنیم بریم این کار خوب رو ببینیم.ساعتشم ساعتی نیست که بهانه پذیر باشه.
من پیشنهاد یک قرار دسته جمعی برای دیدن این کار دارم. به نظرم دوستان خوب تیوالی استقبال میکنن :)
۰۶ شهریور ۱۳۹۳
یحتمل من جمعه 7 ام برم.اگه قراره دسته جمعی بشه که چه بهتر
۰۶ شهریور ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به دیوانگی میزند افکارم
دیگر به خاطره نمی مانم
خویش به ساز خویش
میرقصانم گذشته را
میسازم روزم را به آن
تغییر میدهم قوانین زمان
هر که نقشی می یابد به خاطرم
خود میشوم خدای خویش
دیگران سیاه و سپید مهره ام
...
ناگه میبینم در برابر خویش
دو چشم خیره را
خشکم میزند به برق آن دو
به سینه ام ... دیدن ادامه ›› دیگر قلبی نمیماند
به پیش میروم
به پیش می کشم بحث تکرار مکررات رؤیا را
قدم میزنیم به راه
خنده هایمان تا به ناکجا ها میرود
گاهکی آهی به گلویمان خفه میمیرد
به کافه ای میرویم
مینشینیم
در برابر هم چشم به چشم
دست به آغوش کشیدن دستش تمنا میکنم
....
می یابم خود را مهره ی خویش
در برابرم تنها فنجانی ،دیواری،سایه ای
و من میشنوم خنده ی آن سیاه خدای خود را‌‌
و دوباره تکرار مکررات رؤیا
علیرضا.م
علی محرابیان، مرتضی عبدی، soheila و مهسا علی پور این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به کجا چنین مشغولى؟
تا بسته دل نگشته ام به عمر
تا ایمان دارم به هیچ
تا مى دانم به آخر تهى مى شوم
تا به قلبم درد دارم بیا
تا به معصومیت سادگى شناخته مى شوم به عوام بیا
تا شکسته روح تر از این نگشته ام
تا بغض همچون تیغ است به گلو
که نه بلعیده مى شود و نه آزاد
بیا و من را ببر به آن دور ناکجا آباد تهى
آشنا یى ام ده با سیاه سایه هاى دیوار
تا به طلب مى کشم حضورت را به خواب و بیدارى بیا
بیا که تنها خواب بى رستاخیزم آرزوست
به بى نهایت هیچ بودنم آرزوست
علیرضا.م
از عوامل اجرا و کارگردان محترم کلی سپاسگزارم.نمایش بسیار دلنشینی بود.
فرزانه این را خواند
سهیل قناعتی این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دل به چشم راه داشت
دل به خود غم نداشت
یک فنجون قهوه ى تلخ
به بهونه ى یک لبخند
خستگى معنا نداشت
دل به سایه راه داد
خون جاشو به سنگ داد
غم شکفت درد جوانه کرد
روح بود سایه جاشو غصب کرد
تنها یادگارى لبخند
گشت یک فنجان قهوه ى تلخ

علیرضا.م
^_^ممنون خانم ثانی بابت تذکرتون.
۲۸ خرداد ۱۳۹۳
خواهش میکنم کامنت حذف میشود:)
۲۸ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مى خواهم مرورى شوم بر گذشته
بازگشتى به لبخند هاى ساده لوحانه
مى خواهم باشم آنکه هستم
بدون توقع
بى ملاحظه
بى سیاست
دلم مهربانى هایی بى دلیل طلب دارد
تنها به سخنى
درد و دلى
گذرى
بدون قصدى یا که تکرارى دوباره بر آن
مى خواهم گذشته باشم
قدم بزنم
از اولین درخت تا به کافه اى بکر
بدون ... دیدن ادامه ›› آنکه گذر کند
حس تهى بودن
گرمایى
دستانى
احساسى
مى خواهم کافه روم
به مهمان خود قهوه اى بنوشم
شعرى بگویم
بروم
بدون احساس
همراهى
خنده اى
نیازى
مى خواهم موسیقى را به همراهى گذر زمان گوش دهم
بدون پیچیدن زمزمه اى
خاطره اى
احساسى
و مى خواهم بخوابم
با رویای خاکسترى دورى از آرزوهایم
بدون دیدارى
چشمانى
نگاهى

علیرضا. م
احمد قهرمانی، رضا میم، Someone و نیلوفر ثانی این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

روز ها بسان گذر ثانیه ها
در برابرم رقصان
به چشم بر هم زدنى مى گذرند
و شب ها بسان قرونى بى تاریخ
در چشمانم زل مى زنند
به روشنى روز رهسپار مى شوم به خلوت کوچه ها
کوچه هایى که تک تکشان
برایم همچون دوستانى صمیمى مى مانند
کوچه هایى که تا بودى
در ظهر هاى گرم تابستان
بسان عصر هاى خنک پاییز گوارا ... دیدن ادامه ›› مى بودند
و حال تنها برایم همچون
راهرو هایى بى پایان
با دیوار رنگ هاى خاکسترى
بستر سایه ام مى شوند
آه از شب ها
شب هایى که بر من هر ذره لحظه اش
بسان حبسى ابد مى ماند در انفرادى
که به جد هست و تنها نامش این نیست
تماما خاطرات بر هواى سلولم به پرواز در مى آیند
گاهگاهى خاطره اى بر شانه ى ذهنم استراحت مى کند
و تنها بر من
قبطه خوردن بر آسمان مى ماند چاره
که هرگاه بخواهد طوفانى به پا مى کند
و یا بیابانى سیرآب
و مرا تنها باریکه رودى
به پهناى این سرد کویر بى روح آرزوست.

علیرضا.م
خیلی زیباست*
...........
ممنونم از آقاعلیرضا
۲۲ خرداد ۱۳۹۳
من از شما ممنونم آقا امیر :)
۲۲ خرداد ۱۳۹۳
زیباست دوست گرانقدر.
۲۲ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوست دارم با تمام وجود اسمت را فریاد کنم
تا به سویت پرواز کنم
به آغوش کشمت و سر به درون گیسوانت فرو برم
تمام.وجودم را از عطر خوش وجودت پر کنم
و به گوش ات زمرمه کنم که چه دلتنگ وجودت بوده ام
تمام پیش رو ثانیه هایم را به پیش تو ترسیم کنم
اما افسوس و صد افسوس
افسوس که ترسانم
ترسانم از آنکه قلبت مملو از خاطر دیگرى باشد
و من به هرگز و صد هرگز
روح دیگرى را به همچون روح خویش به حسرت نتوانم خواست.

علیرضا. م
Someone، نینو، احمد قهرمانی، رضا میم و کیمیا TAV این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


چه گذر ها که آزردم سایه ام به دیوار
چه سرد حسى داشتم به زمان
امان از چشمانى که گشتند آینه اى بر چهره ام
به توهم بیدارى گذراندم چه روز ها
و نا آگاه به بیدارى در رؤیا
هر پلک زدنى پیرتر به قبل
حس سریزى از تو افزود بر شوق پروازم
به رسم جبر, سنگینى خاطرات, خمود احساسم
نبودى دگر ولى چه همیشه بود حس گرماى ... دیدن ادامه ›› دستانت
به افسون یادت سرخوشم چه افسرده
من کاشف یکسویگى احساسم
به درون پذیراى مرگ ، من میزبانم
و سکوت منطق بر فراموشى این حس
وبه لحظه ی دیدارت چه خندانست لبانم

علیرضا.م
به رسم جبر, سنگینى خاطرات, خمود احساسم
.
.
.
من کاشف یکسویگى احساسم
۱۱ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آری چشمانت برای من تقدیس شده اند
آن دو گوهر درخشان
می ماند برای من همچون سوسوی ستاره ی شمال در ظلمت دریا
آن دو افسار گریختگان رام ناشدنی می تازند بر دشت وسیع احساس
برای من مانند همچون خط میان مرگ و زدندگانی
که به یک نگاه گردانند روح مرا قبض
و به نگاهی دگر مرا سازند جاودانه
مرا با نگاهت جاودانه ساز
در این جاودانگی به آن دو زیبا قسم
تنها نگاه دارم چشمانم به چشمانت تا به ابد
و من به فاصله ی هر پلک زدنی
که ... دیدن ادامه ›› به ظاهر باشد اندک ولی بر من ماند همچو گذرعمرها
بمیرم و زنده شوم از غم فقدان نگاهت و به شوق غرق شدن در آن
و تورا قسم به همان چشمان
دوست دارم تو را تا به ابد
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
یاس شریف زاده، امین، امیر هوشنگ صدری و نگار این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم بارید ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهائی
... دیدن ادامه ››
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشکید
شعر، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب دردآلود
جان من بیدار شد، بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من، نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟

دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای دیغا، درجنوب! افسرد

بعد از او دیگر چه می جویم؟
بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

زنده یاد فروغ فرخزاد
اى آسمان شرم بر توباد
نمى دانم چگونه ؛
اما آنچنان بوده اى که
باد را به زوزه یأس واداشتى
و ابر را بر آن داشتى که چنان بگرید
و آه برمن
به زیر این باران به ساعت ها بوده ام
و درون دلم چه غوغاییست بر باریدن
افسوس
دل به چشمانم هیچ راه نیست
و تنها سکوت است که
چنین لب هایم را چو کویر
تشنه باریدن نگاه داشته
اى ... دیدن ادامه ›› آسمان
بر من همان شو که بر ابر ها بوده اى
وادار مرا به باریدن
سکوتم را شکن به فریادى به بلنداى خود
بشکن این نقاب دروغین صبر را بر صورتم
و خورد کن این من را در برابر من
علیرضا.م

از: خود
به صدای من گوش نکن، موسیقی زرد داره، به قلب من دست نزن
بیماری سرد داره، به روح من نزدیک نشو، چه سالهاست طرد شده
به مغز من دست نزن، سرایت درد شده، و از همون دور به من حس ماورایی بده
از موجودی که جون داره به من یک تداعی بده، و مثل نقاشی به من
خو کن از مجرای نگاه، که من حرکت نمیتونم، از چارچوب قاب سیاه
تو باش ولی موازی باش، همراه ولی لمسم نکن، میل به ترکیب یا واکنش
یا هر چی میترسم نکن، هیم نگرد که گم میشم، با من نخواب که کم میشم
ترکم نکن که میمیرم، بسامدهای بم میشم، به سایه ی من دست نزن
که طیفی از همس داره، طبیعت بی تاب من، انقطاع نفس داره
به عطر من دست نزن، که تو سینت قفس داره، که استنشاق بوی تو
اتصال عبث داره، به صدای من گوش نکن، موسیقی زرد داره
به قلب من دست نزن، بیماری سرد داره

از: هادی پاکزاد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوستان کسی یک بلیط اضافه داره؟؟؟
میدونم......! :)
ROJIN ZR و محیا پارسائی این را خواندند
با این که حق انتخاب ندارم ولی برای جمعه... . :)
۱۷ فروردین ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مى نشینم در کافه خیال
به همراهى سایه ام
تنها سخن را با نگاه مى گوییم
و دست هایمان دور از هم
به فاصله ى فرسخ ها
مرگ همراهیمان مى کند
به مهمان من چاى مى نوشد
نفس هاى آخر مى کشند مرا
و زندگى ترک مى گوید مرا
بار تحمل من بر دوشش چه سنگینى مى کند
و مرگ را به واسطه ى دورى قرار مى دهد
براى فرار ... دیدن ادامه ›› از چشم هایم؛نگاهم
مى ترسد سخن به شکوه باز کنم
شرم مى کند از خم آلودگى سایه ام
و نمى داند
من به همین هاست که
مرگ را پذیراى کافه ام گشته ام
بدون آنکه طمع به لمس من ورزد
و تنها این مرگ است که مرا مى طلبد
و به آرزوى رضایت من سفر مى کند
و اوست که محتاج من است
نه من به آرزوى او
به طلب من اوست که دخیل مى بندد
به در تنهایی من
و تماما من مدیون دنیایم
که اینچنین مرگ آواره ارواح
به ارزوى وصال من گشته است
علیرضا.م

از: خود
و تنها این مرگ است که مرا مى طلبد
۱۴ فروردین ۱۳۹۳
ته شیرینی نوشتتون در حجاب تلخیش؛تم مورد علاقه ی منه.موفق باشین.
۱۴ فروردین ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بچش داغ تنهاییم را
داغی بس طولانیم را
به قدمت تولد ، به درازای مرگم را
دلم ببین
زین داغ نماندست برایش هیچ جانی
بسوزاندست تمامم را
از جان تا روح گرانم را
به اعتقاد تا خرافه
به احساسات تا عقلانیت را
گشته خون و گوشت،سنگی همچون خارا دلم را
علیرضا.م
جم، صبا فرزانه، Ali-M، سحر بهنام، نگار و المیرا فرشچیان این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ... .

از: شاملو