به کجا چنین مشغولى؟
تا بسته دل نگشته ام به عمر
تا ایمان دارم به هیچ
تا مى دانم به آخر تهى مى شوم
تا به قلبم درد دارم بیا
تا به معصومیت سادگى شناخته مى شوم به عوام بیا
تا شکسته روح تر از این نگشته ام
تا بغض همچون تیغ است به گلو
که نه بلعیده مى شود و نه آزاد
بیا و من را ببر به آن دور ناکجا آباد تهى
آشنا یى ام ده با سیاه سایه هاى دیوار
تا به طلب مى کشم حضورت را به خواب و بیدارى بیا
بیا که تنها خواب بى رستاخیزم آرزوست
به بى نهایت هیچ بودنم آرزوست
علیرضا.م