مى نشینم در کافه خیال
به همراهى سایه ام
تنها سخن را با نگاه مى گوییم
و دست هایمان دور از هم
به فاصله ى فرسخ ها
مرگ همراهیمان مى کند
به مهمان من چاى مى نوشد
نفس هاى آخر مى کشند مرا
و زندگى ترک مى گوید مرا
بار تحمل من بر دوشش چه سنگینى مى کند
و مرگ را به واسطه ى دورى قرار مى دهد
براى فرار
... دیدن ادامه ››
از چشم هایم؛نگاهم
مى ترسد سخن به شکوه باز کنم
شرم مى کند از خم آلودگى سایه ام
و نمى داند
من به همین هاست که
مرگ را پذیراى کافه ام گشته ام
بدون آنکه طمع به لمس من ورزد
و تنها این مرگ است که مرا مى طلبد
و به آرزوى رضایت من سفر مى کند
و اوست که محتاج من است
نه من به آرزوى او
به طلب من اوست که دخیل مى بندد
به در تنهایی من
و تماما من مدیون دنیایم
که اینچنین مرگ آواره ارواح
به ارزوى وصال من گشته است
علیرضا.م
از: خود