25 سال و چند روز پیش دنیل دی لوییس سینما را با نقشآفرینیاش در «پای چپ من» حیران کرد؛ فردی با کمتوانی ذهنی که به نقاشی پرآوازه بدل میشود.
"مامانم همیشه میگفت..." های فارست توی «فارست گامپ» هنوز که هنوز است دلنشین است برای من؛ پرتره استادانه تام هنکس از بیماری که عشق و استقامت را روی پرده جان داد.
شان پن در «من سم هستم» اسیرمان کرد آنجا که با تمام غمهای عالم تو صداش به لوسی میگفت: "بزرگ شدی...گوشات بزرگتر شده و چشماتم پیرتر".
توی همین سینمای خودمان هم سال پیش شهاب حسینی و نگار جواهریان در «حوض نقاشی» چشم خیلیهامان را تر کردند...
اینها و خیلیهای دیگر را ما میبینیم و تشویقشان میکنیم و کف میزنیم. تشویق میکنیم چون میبینیم کسانی را که سالماند اما بیمار میبینیمشان و بیماریشان را باورمیکنیم، که هنر را به کار بستهاند که در اوج سلامتی ساعتی درد را زندگی کنند. کمی بعد اما فیلم تمام میشود و بازیگرانش به زندگی آرام و بیدغدغهشان باز میگردند که تویش پر از سلامتی است و آسمان صاف و روزهای آفتابی. و بعدش هم سیمرغ و اسکار است که در طاقچه خانههای سپیدشان جا
... دیدن ادامه ››
خوش میکند.
حالا اما اینجا، بغل گوش ما، یکسری آدم مهربان و زلال دور هم جمع شدهاند که مسیر را از آن ور میروند. کمی آنطرفتر چند نفر ایستادهاند که بیمارند اما برای چند دقیقه، چند ساعت، هنر سالمشان کرده؛ که واژهها و صداها را چنگ زدهاند که ناتوانی را فراموش کنند (ولی به راستی کدام ناتوانی؟اینها که از هزار بار من تواناترند!)، که باور کنند، که خوب شوند. هنر اینها پیش من هزار بار والاتر از هنر آن بالاییهاست. اینجا نمایش که تمام میشود خبری از آسمان صاف و روزهای آفتابی نیست. دوباره دست تنگ روزگار است که گره میاندازد توی پیشانیهای بلند و سپیدشان، دستی که صلابت هنر حالا ضعیفترش کرده و گرهی که حالا کمی شلتر شده است. اینجا هنر به تمامی تعالی است: از درد به درود، از نقص به کمال، و از ناباوری به امید. امیدی که با هر نگاه ما پررنگتر میشود و گرهی که به قدر حضور هر تماشاگر بازتر. اینجا انتظارِ سیمرغی نیست دوستان. برای طاقچههای بلند خانهها، اینجا لبخندی کافی است، و حضوری.
دریغ نکنیم. هنر شاید همان قطره اشکی باشد که آرام آرام بعد از تماشای نمایش روی گونههامان مینشیند. شاید این بار "استثنایی" را از ورای هنر جور دیگری معنا کردیم...