بنام یزدان پاک
لاف
غزل خواندم چنان به به مرا گفت که خال من خیال آسمان برد.
شرابی را به صد سالش که خوردم چنان نوشی زدم در قنچه پژمرد.
به بازی من گرفتم ناله کردم دلش سوزی گرفت از ناله ام مرد .
به بازی دادمش خامی که گویا خودش هم خام من شد خامیم برد .
به ناچار از سرودی من به او هم همی او هم که راه چاره ام برد.
که در پایان چونان
... دیدن ادامه ››
کردم خودم را که از نامم گرفت آن شاهیم برد.
به پیش خود گرفتش خود نگاری ندانسته که پرگارم که را برد.
چنان نازو چنان تنازیش بود ..... که ترسیدم خراج خانه ام برد.
ولی نه خرج ما نه خرج خانه .. که گویا آرزو از وادیم برد.
میان دوستانو هم صحبتانش به افکارش فکار ذاکرم برد.
صد افسوسو صدافسوسی دوباره که مهر از این دل سر خورده ام برد.
نه بر من نه بر او چون من که خاری ازین بستان همان یک خاریم برد.