- دیگر تنها نیستم -
با یخ خون خودم زخمم را خنک می کردم
دو دقیقه ی کلوخ
در دستان من بود؛
دو دقیقه ی متلاش عظیم
با ریختگی عطر بازوان شکافته ی باران بر تلخاک های فصول
و مرگ
که ساعت مچی ام بود؛
جلایی در اعماق آرواره ی صبحی
... دیدن ادامه ››
بی خبر
که ذائقه ی تاراج زاغ بود؛
دَوَرانِ بُرنده ی از بَرِ نبضی رو به فراموشی در عروق فضا...
جای خالی جزغاله ی قارقار زاغ
در سینه ی صبح
برق می زند؛
وریدهای میله ای شکل تیرآهن ها
که از فرط شتابِ تفکیک، در حافظه ها
محو شده ابتدا و آخرشان
تیر به مچ هایم می کشد
پژواک
از کاخ کلوخ
به دستانم باز می گردد
و من خاک می شوم
خاکی
تر
در اندکِ مرگ، من بیش ترینم
که از گوشه های گرفته، شکوفه ی گِل می چینم
تا فصل را رها ببینم
عظمت را
دقیق تر
از بازوان باران، می شکافد خاک؛
خون می شود
شبح از پشت چشم اندازهای معطر
با الگوی ریشه ی بلور نمک در زخم جگر
به ترک های دیوار نشت می کند
دیگر تنها نیستم...
سوم مرداد ماه 93 - از دفتر ذبیح