در سال ۲۰۱۱ فیلمی به همین نام از نمایش بانوی آوازخوان ساخته شده که کاندیدای اسکار همان سال نیز گردید. معووض نویسندهای است که با خانواده اش در اثنای جنگهای لبنان در دهه شصت و هفتاد به کانادا مهاجرت نمود. او جنگ، آوارگی، کشتار، تنفر، عشق و بی هویتی را با هم تجربه کرده است از این رو نوشته هایش نشات گرفته از همین مقوله هستند. او بی هویتی و بحران هویت را در آثارش دنبال می کند؛ به دیگر سخن هویت یکی از دغدغه های فکری و ذهنی اوست.
نمایش بانوی آوازخوان داستان زنی است که در نوجوانی در اثنای جنگ های لبنان از روستایش می گریزد. نمایش از زمان مرگ او در شصت و اندی سالگی شروع می شود. زن که به وصیت مادربزرگش درس می خواند؛ حالا روزنامه نگار معروفی است که در خصوص جنگ و ضرورت صلح می نویسد. او برای دختر و پسرش وصیت نامه ای را به جا می گذارد و از آنها می خواهد چنانچه به دنبال سکوت چندین ساله مادرشان هستند؛ به وصیتش عمل کنند تا سکوت شکسته شود. وکیل زن که دوست او نیز بوده؛ دختر و پسر را مجاب میکند که می باید به وصایای مادرشان عمل کنند. زن برای هریک نامه ای به جا گذاشته که می باید به دست پدر و برادرشان برسانند. دختر می باید برادرش را پیدا کند و پسر پدرش را، در این میان چند کاست که مادرشان در ایام بیماری در بیمارستان ضبط کرده توسط وکیل به دختر داده می شود. دختر شروع به گوش دادن کاست ها می نماید؛ او استاد دانشگاه در رشته ریاضی مطلق است و در حال گرفتن دکترایش است. با گوش دادن کاست ها توسط دختر ما نیز به گذشته زن می رویم، نمایش مانند فیلم نامه نوشته شده و هربار بخشی از زندگی زن را می بینیم و با کاتی موازی به حال باز می گردیم.
نمایش میتواند روایت شاعرانه ای از جنگ، عشق، تنفر و بحران هویت باشد. نویسنده با نگاهی به نمایش ادیپ از سه گانه سوفوکل ماجرا را به امروز میکشد و نگاهی امروزین به آن قصه دارد. اینکه جنگ، عشق، تنفر، بحران هویت و... قرن هاست که ادامه داشته و دارد و ماهیتشان هرگز به لحاظ ذاتی عوض نمی شود و انسان ها هماره با آن درگیر بوده وهستند؛ اما شگفتا که هیچگاه از این گذشته شوم درس نگرفته اند و نمیگیرند.
زن در نوجوانی از پسری که عاشق اوست باردار می شود. پسر مسلمان است و جزء پناهنده های مسلمانی که به روستای آنان پناه آورده. روستائیان پسر را میکشند و دختر، بچه اش را که پسر است به دنیا می آورد. قابله بچه او را به شهری دیگر می برد و دختر از روستایش میگریزد. او با دختری دیگر به نام سودا که مسلمان است و آواز می خواند همراه می شود. زن به دختر خواندن و نوشتن یاد میدهد و دختر به او آواز خواندن را. این دو به مبارزانی بر علیه جنگ تبدیل می شوند؛ در نهایت زن فرمانده فالانژیت ها را می کشد و دختر خود را با یک حرکت انتحاری در یک رستوران بین سربازهای منفجر می نماید. زن به زندان می افتد و سال ها در آنجا توسط فردی به نام طارق شکنجه می شود در نهایت معلوم می گردد که طارق همان پسر زن است. پسری که هرگز او را ندیده، زن از شکنجه گر خود باردار می شود؛ یک دختر و یک پسر که همین دختر و پسر فعلی او هستند. پر واضح است که نویسنده نگاه کاملی به سوفوکل داشته است. شاید گناهی که در نوجوانی از زن و پسری که عاشقش بوده سر زده موجب این عقوبت شده است. شاید عقوبت عشق، کشیدن درد هجران است و رنج های پس از آن، شاید اصولا ازدواج و رابطه یک دختر مسیحی با یک پسر مسلمان از اساس دارای عقوبت است و اشکال دارد. شاید زن دارد عقوبت گناهی که در نوجوانی مترکبش شده می کشد. و آیا عشق پاک و بی آلایش بین دو نوجوان گناه است؟ آیا یک دختر مسیحی با یک پسر مسلمان نمی توانند عاشق یکدگیر شوند؟ مگر همه پیامبران از سوی یک خدا نیامده اند؟ پس این همه تفارق و تفاوت نزد ادیان مختلف الهی برای چیست؟ آیا نزد خداوند عالم نیز اینگونه است؟ یعنی پیروان یک پیامبر با پیروان پیامبر دیگر نزد خدا فرق می کنند و او به عنوان خدا بین آن ها تفاوت قائل است؟ آیا در نزد خداوند، پیروان دو دین مختلف نمی تواند عاشق یکدیگر بشوند و با هم زندگی کنند؟ چرا؟ آیا اینگونه نیست که هیچ کدام از این ها به خداوند و ادیانش و پیامبرانش ربطی ندارد و این ما پیروان ادیان مختلف هستیم که این تفاوت ها را ایجاد کرده ایم و برای مطامع و مصالح و قدرت سیاسی اجتماعی خودمان است که این اختلافات و جنگ ها را ایجاد می کنیم؟ چرا نمی توانیم با صلح در عین داشتن ادیان، افکار، ایده ها و اعتقادات مختلف در کنار هم زندگی کنیم.
اینها وسوالاتی دیگر در فهوا و در زیر متن نمایش مطرح می شود. در نهایت و بر اثر اختلافات جنگ پیش می آید و پیروان یک دین و یک پیامبر که از سوی خداوند آمده با پیروان پیامبر دیگری که از سوی همان خدا آمده بر سر اعتقادات و باورها و دین خدا با هم در جنگ می شوند و دست به جنایات هولناکی می زنند که انسان شرمش می آید از آن ها نام ببرد و یاد آور شود. گویی که اینان انسان نیستند و این اعمال فجیع نمی تواند از انسان سر بزند. اما متاسفانه همه این اعمال از انسان ها سر می زند. جنایاتی که در جنگ های چند ساله لبنان فالانژیست ها انجام دادند و یا خمرهای سرخ در کامبوج و یا صرب ها در اروپای شرقی و... به واقع دل هر انسانی را به درد می آورد گویی که حیوانا ت نیز از این انسان در تعجبند؛ و تاسف بار آن است که ما از هیچیک درس نمی گیریم و باز به آن دامن می زنیم و ادامه می دهیم.
در نهایت دختر و پسر متوجه می شوند که مادرشان چرا پس از دادگاه جنایات جنگی سکوت کرده است. چون او متوجه واقعیت هولناکی گردیده بود؛ این که شکنجه گرش که بارها به او تجاوز کرده، همان پسرش بوده، پسری که در بدو تولد از زن جدایش کرده اند، پسری که در نوجوانی نزد فالانژیت های مسیحی بزرگ شده و تبدیل به شکنجه گری قصی القلب گردیده، حالا او پدر فرزندانش است و این همانی است که سوفوکل می گوید: ادیپ پدر و برادر پسر خویش است.
علیرضا کوشک جلالی به درستی بر اساس شیوه متن از نوعی فاصله گذاری و شیوه اجرایی تعزیه امروزی استفاده کرده است؛ شکستن زمان و مکان و فضا به درستی و دراماتیک صورت پذیرفته است و مخاطب را به نرمی از زمانی به زمان دیگر و مکانی دیگر می برد. طراحی صحنه در عین سادگی کاربردی است. بازیگران نیز توانسته اند نقش هایشان را به روانی ایفا نمایند. چند نقشی که هرکدام شخصیت پردازی و فضای خاص خود را دارد. هرچند که می شد به دلیل همین تفاوت در شخصت پردازی، فضا، حس بیان و بدن متفاوت تری را شاهد باشیم به ویژه در بخش آکسان گذاری ها و حالت های بیانی وبدنی. در نهایت باید گفت شاهد تئاتر در خوری بودیم که لحظه ای مخاطب را به خود وا نمی گذارد و هماره او را از حالی به حالی دیگر می برد و از فضایی به فضایی دیگر پرت می کند. نمایشی که مخاطب را به فکر وا می دارد و شاید تا روزها همراه او باشد. به علیرضا کوشک جلالی و گروه او خسته نباشید می گویم و دیدن این تئاتر خوب و اندیشه ورز را که به نوعی آگاهی و کاتارسیس و تفکر منجر می شود به همگان توصیه می نمایم.
منبع: ایران تئاتر