این اثر آنگونه که در بروشور ذکر شده بازخوانی است از اثرجهانی تام استوپارد و تاکیدی که بازنویسی نمایش تام استوپارد نیست و محمد چرمشیر بر این کار همت کرده است.
نخست آنکه باید از محمد چرمشیر تئاترشناس خوب ما که به این کار همت گمارده است سپاسگزاری کرد و از سهراب سلیمی، بازیگر و کارگردان که سالهای سال خاک صحنه خورده است و بر اهل کار چهره ایی شناخته شده است قدردانی کرد.
بر همه اهل نمایش دانسته است که دل به اینگونه کارها سپردن در میدانی تنگ که همه در آن چرخانند و سر به در و دیوار میکوبند کاری ساده نیست و پیش از آنکه جستوی نام یا خُرده نانی باشد ایفای وظیفه اجتماعی است. آنهایی که اهل این تعهدات هستند میدانند که حتی سادهترین کارها چه مایه وقت، انرژی و اشتیاق میطلبد و فراهم کردن تمامی عوامل و همه هنرمندان در میدانی محدود و کوچک چه کار دشواریست و همه آنانی که برای پدید آوردن اثری می کوشند چه بسیار گرامی و دوست داشتنی هستند.
این روزها کم و بیش رسم بر این است که به دلایل انسانی و آشناییهای دیرین یا به دلیل پاره ایی کدورتها یا جنبه های خوب اثر را بیش از آنکه سزاوار باشد برجسته کنند و یا با چاقوی تیز به سلاخی این همه زحمت بپردازند واقعیت این است که فراهم آوران این اثر چهره هایی شناخته شدهاند و تئاتر و نقش تاریخی و اجتماعی آن را به خوبی می شناسند. نه چرمشیر پرکار ما و نه سهراب سلیمی و نه همراهانی که این اثر را پدید آوردهاند غافل از این مهم نیستند و باید سپاسگزار آنها بود، خاصه آن که اثر به یاد بود استاد فرزانه رکن الدین خسروی هدیه شده است.
با دلی خسته از انزواری ناخواسته و پای نیم شکسه دعوت مستقیم سهراب سلیمی عزیز هنرمند شریف و دوست داشتنی دل و جانم به شادی آراسته میشود. انگاری از این حبس تاریکی به در میآیم تا درآفتاب امید شناور شوم. سلامت اخلاقی و معنوی آدمهایی مثل سهراب را که سر به وظیفه اجتماعی و انسانی خود سپردهاند اگر نه زیاد، کم هم نیستند. کار بی اجر و مواجب، دویدین، عرق ریختن، با کله به در و دیوار زمانه کوبیدن آنهم برای ایفای نقش و انجام تعهد اجتماعی آنهم در زمانه ای که گاه خم میشویم تا تشتک یک نوشابه را که در قیر فرورفته است و در برق آفتاب به سکهای میماند، برداریم و به زخم نان بزنیم، کاری ساده نیست چرمشیر را هم که فرصت نشد ببینیم. مثلاً شلان میآیم تا شاید سهراب را و چرمشیر و بازیگران زحمتکش و بازیگرانی که سعادت دیدار آنها را نداشتهام را ببینم. یاد اکبر رادی، یاد خسروی یاد ساعدی یاد نورافکن ها و جوانیهای خودم میافتم وقتی سهراب را میبینم که با تمام تواضعش رو به روی مردم میایستد و به پاس هنر سر را خم میکند. اشک در چشمانم حلقه میزند، موهایش سفید شده است.
انگاری از برفهای هزار ساله آمده است، بله سهراب سلیمی را میگویم، من که چرمشیر را ندیدهام و استوپارد را نمیشناسم یعنی ندیدهام. آیا آنها هم در این وحشت زمانه که آدمیان را به عرصه آوارگی و از خود بیگانگی کشانده است موهایشان خاطره برفهای هزارساله است... من که میدانم گفتن یک شعر ساده چه زار زاری از جان میطلبد میدانم که این جمع کوچک چه سنگ بزرگی به گرده کشیدهاند تا ما را با مفهوم از خود بیگانگی و آوارگی آشنا کنند. چه زحمتی احتمال کردهاند تا ما را در برابر آینه قرار دهند.
آیا ما همان آواره بی نام و نشان نیستیم که با چمدانی از پولهای بی حاصل از وحشت جنگل سیاه به بیمارستانی پناه بردهایم بلکه ساعتی چشم بر هم بگذاریم. بیمارستانی که خود تا گلو در از خود بیگانگی فرو رفته است. دکتری که می بایست زخم یک انسان فراری را به مرهمی التیام دهد به جاسوسی بدل شده است که فقط بلد است نرمه گوشش را بمالد و با نیم خندی که بوی مرده میدهد به جماعتی ناشناس خبر پولی بدهد که هیچ دردی را در این روزها دوا نمیکند. مردی با چمدان سر در ملافه بیمارستان فرو میبرد تا بلکه اندک زمانی خود را از رنج زمانه و دربه دری ها رها کند نمیشود که نمیشود .
تنها مفری که باقی مانده عشقی است که یکی از پرستاران به دل گرفته است، عشق یک سویه است. راستی در این زمانه که گلهای عشق درآفتابی بی ترحم میپلاسند چه کار میتوان کرد؟
با یک چمدان پر از پول و چمدانی که شاید خالی، چه کاری ساخته است. داستان در ظاهرش چندان پیچیده نیست ظاهری ساده دارد اما در حقیقت نقابهای سیاه و دستهای سیاه محاصره شده است این انسانی است که استوپارد، چرمشیر و سلیمی با رنج فراوان به صحنه آوردهاند.
چه میشود کرد با این آدمهایی که بوی پول آنها را دیوانه و عشوهگر کرده است.
من میدانم که این روزها گذاشتن آجری بر آجر چه رنجی میطلبد، چه رسد به خانهای و پناهگاهی از عشق. پول داشته باشی بدبختی، نداشته باشی بدبختی. نمایشنامه شرح این بدبختی ها و حق زدگیهاست.
دستان و چهرههای سیاهی که هرازگاهی از لای در و دیوار بدورن هستی ما هجوم میآورند نماد جماعتی سیاه اندیش و بی چهرهاند که زندگی ما را تباه کردهاند.
من نه منتقد تئاتر هستم و نه صلاحیت چندانی دارم و نمی توانم یقه آدمهای هنرمندی مثل چرمشیر و سهراب سلیمی عزیز را بگیرم من اگر بیل میتوانستم زد باغچه کوچک خود را بیل میزدم اما اگر بجای سهراب میبودم اگر متن راه میداد یا اگر در حیطه اختیارات کارگردان بود این صحنه از خود بیگانگی را به آتش میکشیدم. میدانم میدانم که نمیشود به راحتی در ساختمان اثر بیهوده به ویرانگی پرداخت اما فکر میکنم میشود از اختیارات کارگردانی استفاده کرد تا فضای یاس آلود آن را ویران کرد.
میتوانستی مرد آواره را وادار کنی که دستهای سیاه و نقابهای سیاه هرچند عاجزانه هجوم برد و چنین انفعالی تسلیم این جهان از خود بیگانه نشود. میتوانستی مرد آواره را وادار کنی که در تلفن قطع شده حرفی بزند. تک گویی اعتراض آمیز در تلفنی که نماد قطع رابطه ها میتوانست مرد آواره را به یک مرد معترض تبدیل کند.آغاز و آخر نمایشنامه یکسان است مردی با دوچمدان بدون هیچ راه حلی. ما که کارگر ساختمانی نویسنده نیستیم. باید به این زمانه آنجا که در حیطه اختیارات ماست دستبرد زد. میخواهد استوپارد خوشش بیاید یا نه. مثلاً استعار دو چهره انقلابی زمانه ما یعنی ریتسوس و گارسیا لورکا را برجسته کرد. سهراب جان، چرمشیر عزیز شما در ارائه این دو شعر از شاعران سخت کوتاه آمده اید. می دانید چه بر سر گارسیا لورکا آوردند. با گلوله در سوراخ زیر تنش او را از میان بردند. سهم او در این نمایشنامه باید بهتر و بیشتر از این ها باشد. چرا استفاده نکردید چرا آنها را جلوی صحنه نیاوردید شما که مرد آوارهتان ساز دهنی داشت. چرا این ساز دل ربا و زیبا را به یک سوت سوتک بیپایه بدل کردید.
او را به میان تماشاچیان میفرستادید بر صندلی مینشاندید یا بر زمین تا برای آدمها بزند. چرا نقش موسیقی را تا این حد ناچیز گرفتید.
و مردم را در شعرهای ریتسوس و لورکا غرق نکردید؟ اینها در حوزه اختیارات کارگردانی شما بود. مردآواره میتوانست چمدانهای خود را پاره پاره کند و پولش را بر سر تماشچیان بریزد و برود هم امید و هم نومیدی یعنی اینکه بیهوده است چمدانی از پول داشته باشی و آواره بگردی.
شما در نقش آفرینشگر عشق یکسویه و عقیم ماندهای که در آخر نمایشنامه اشک می برد کوتاه آمدهاید.
داستان همان داستان میشد کار را یکباره زیر و رو نمیکردید. اما آخر شما که کارگر استوپارد نبودید تا دراین شرایطی که ما به امید نیازمندیم راهی برای اعتراض باز میگذاشتید تا تماشاگر رنجدیده را در خیابان با نومیدیهایش رها نمیکردید. وفاداری شما به متن، وفاداری چرمشیر عزیز پرو بال نمایشنامه را در یخ فرو برده است. ما که بدهکار استوپارد نبودیم تا او را به صحنه بیاوریم. خیالات مترجم و بازی ساز ارجمند و ظرافت هایی که به کار می برد بیش از اینهاست. موسیقی خاموش در نمایشنامه کاردستتان داده است و لااقل آنجا که شعرهای ریتسوس و لورکا خوانده می شود آن سوت سوتکی که به دست مرده آواره داده اید به چه کارآمد. عنصری که شما آن را به فراموشی سپردید. شما میتوانستید صدای طبلهایی از دور را به گوش مردم برسانید. طبلهایی که قلب مردم بودند. صدای قلب مرد آواره بود. شما هیچ نمادی از اعتراض را البته بدون دخل و تصرف بیجا به کار راه نداده اید. سهراب عزیزم و چرمشیر خوبم، بازیگران زحمتکش چرا سری در این نومیدی به دیوار مقوایی نکوبیدید.
چرا جنگل را که نمادی از جامعه از خود بیگانه است در پایان نمایشنامه به آتش نکشیدید. چرا طبال ها را کع صدای قلب مردآواره بود به صحنه نیاوردید. حتی پرستاران این دیوارخانه را به عشوهگری اغراق آمیز کشاندید. حال آنکه این دکتر بود که مزد خیانت خود را میگرفت. نه، پرستاران خستهاند رنجی که میبرند کم از مرد آواره نیست بهر صورت من برای تمامی بازیگران برای چرمشیر خوبم برای توکه همیشه سهراب شهید منی احترام عمیقی قائلم و به تو در این سکوت خورنده که شجاعانه به این جهان از خود بیگانه حمله بردی تبریک میگویم. شما که بهتر از من که شاگرد شما هستم میدانید که الزام زمانه چیست. چرا آن شم درخشانی که در شما هست تسلیم ملاحضات استوپارد شده؟ آیا شما هم تسلیم «بوی خواب» شده اید. آیا حق شما نبود که درونیان مردآواره را عینیت ببخشید کاش او لااقل تیغی از پرستاران میخواست کاش به هیئت طبلزنی به میان تماشگران میآمد کاش حتی گریهایی میکرد. آمد و رفت و مارا در سرما تنها گذاشت.
نمایشنامه شما انعکاس درستی از زمانه ما بود اما کاش شما هم به هزار حیلت و آن تواناییهایی که شما (چرمشیر خوبم، سلیمی عزیز و بازگیران ارجمند) هست راهی به آن سوی این جهان واژگون وحشت زده میجستید. نمادها ، نمادها طبل های دور دست، موسیقی، پرستارانی که میتوانستند با تیغهای جراحی بر صحنه دستی به اعتراض فراز کنند آوارهای که میتوانست در ملحفه ای استفراغ کند. همه این ها بدون دخل و تصرف در ساخت نمایشنامه میتوانست به اثر جان دیگری بدهد. به این در اصطلاح خودمان میگویند اختیارات، دگرگون کردن زاویه دید. نه مگر نمایشنامه هملت ار به ده ها صورت اجرا کرده اند. آنها رنگها صداها موتیف ها نمادها میتوانند کار را زیر و رو کنند. برای همه شما آرزوی سعادت دارم. برای بازیگر خوب زن که اشکهای ما در صحنه آخر تنها عنصر انفعالی بود آرزوی سلامتی دارم. سهراب جان برایت آرزوی موفقیت دارم و به یاد بسپار که عصیان ارجمندترین ملاک هستی ماست.
و خلاصه آنکه ما را در این زمستان بی باران رها نکنید. تماشگران و مردم به امیدهای پرشور نیازمندند.
در نمایه اثر باز نمایی جهان از خودبیگانه شده است که درآن حتی پول که خود کالایی انتزاعی است دیگر نمیتواند راهی فراروی انسان بگستراند هم چرمشیر و هم سهراب سلیمی با آگاهی کامل به این دورنمایه به پذیرش رنج خلاقیت روی آورده اندو اما جای این نیز هست که بگویم تنها وجه اجتماعی و معرفتی آنجه که محتوی نامیده میشود ارزش نهایی اثررا تضمین نمی کند. این وجه زیاییشناسانه است که هر اثری را به اعتبار و بلندی سزاوار میرساند محتوای هر اثر را در عالم هنر وجه زیبایی شناسانه آن اعتبار می بخشد تماشاگر وقتی که سالن را ترک میکند میبایست تکان خورده باشد، کافی است که بر معرفت او افزوده باشیم باید او را منقلب کنیم نه اینکه او را با این محتوای مثبت در خیابنهای سرد شهر رها کنیم. من از چرمشیر و سهراب سلیمی گلهمندم که چرا با استفاده از اختیارات هنری اثر را رنگ آمیزی نکردهاند.
صدای طبل هایی که درجنگل این جهان کالایی را میآشوبند و یا فقدان موسیقی، شعرهایی که میبایست بر آنها تاکید ورزید که به زمزمهایی خاموش بدل شدهاند هیجان زیباییشناسانه را کاستهاند.
چرا عشق و همدلی که درچهره زنی که در پایان نمایشنامه آمده است برجسته نشده است.
عشق یان زن میتوانست بار سنگین تراژدی (درام؟) را تعدیل و اعتبار دیگری به اثر ببخشد.
او میتوانست با یک شاخه گل سرخ در مشایعت مرد داستان به همراه ساز دهنی که در متن پنهان شده است در تقابل با این جهان از خود بیگانه شده که بیمارستانش به تیمارستان شبیهتر است به ما یاری کند. مثلا مرد اصلی داستان می توانست پولها را میان تماشاگران پراکنده کند و برود.
من به خوبی میدانم همه این پیشنهادهای من گرچه در حوزه اختیارات من نیست و من حق ندارم که در آرایههای درون اثر دست برم.
هم چرمشیر و هم سهراب سلیمی از من ذیصلاحترند، ولی نمیتوان از این نکته هم چشمپوشی کرد که تمام آنچه که این دوست پیشنها کرده است بدون آنکه دخل و تصرفی در ساخت داستان کرده باشم در خود اثر قابل جاگذاری است.
شما که میدانید هنر نه تنها به تاثیر معرفتی خود متکی است چرا آن سوی این سکه گرانبها را که شعور و امید انسانی است رها کردهاید. شما که خوب میدانید این روزها ما به یک شاخه گل نیازمندتریم تا هرچیز دیگری.
کم یا زیاد این مقاله را من ببخشایید، من منتقد نیستم . من یک تماشگار سادهام که دارد در خیابانهای سرد سری به در و دیوار میکوبد که در جستجوی عشق، شعر و امید با همه خسته دلیها به شما چشم دوخته است.