هر نقشی چالشهای خاص خودش را برای من دارد، باید اول شخصیت را با همهی جزئیاتی که در حیات صحنههایش اهمیت دارد، بشناسم؛ شادیهایش تبدیل به شادی من و غمهایش، دغدغهی من بشود. تازه آنوقت است که شخصیت در صحنه جان میگیرد راه می رود و حرف میزند و من دوستاش خواهم داشت، درست مثل اتفاقی که برای نقش پروانه در نمایش "قند خون" افتاد. بازی کردن در نقشهای رئالیستی برای من همیشه مانند حرکت بر لبهی تیغ است مخصوصا اگر دغدغهها و مشکلات و به طور کلی آنچه زندگی شخصیت را در صحنه دیدنی میکند از جنس امروز باشد.
امروز یعنی همین حالا همین روزها. معیشت بزرگترین مشکل خانواده کارگر نمایش"قند خون"است. مشکلی که این روزها هر کسی به نحوی با آن روبه روست؛ فرقی هم نمیکند کارگر فلان کارخانهی تعطیل شده باشی یا کارمند یا حتی بازیگر تاتر. وقتی در صحنه به شخصیتی جان میبخشی که برای همه آشناست و درست باید خود واقعیت را بدون قطع بازی کنی، حقیقتا نفسات بند میآید؛ چون اشک و لبخند همزمان باهم در صحنه متولد میشوند و تو به عنوان بازیگر باید آنقدر تمرکز داشته باشی که مخاطب تو را به عنوان پروانه زن کارگری از محله کارخانه قند ورامین باور کند.
پروانه نمایش "قند خون" سیاه نمایی نمیکند؛ فقر را فریاد نمیزند؛ او فقط آرامش میخواهد. پروانه نمایش "قند خون" مثل پروانه گرد شخصیتها و موقعیتهای نمایش میچرخد و میسوزد و آب میشود اما باز مقاومت میکند. او زنی است که در خانوادههای کارگر نفس میکشد و با چنگ و دندان برای حفظ این خانواده تلاش میکند. پروانه از جنس آدمهایست که صورتاش را با سیلی سرخ میکند به ظاهر قوی، شوخ طبع و مقتدر است؛ اما دردروناش زنی گریان، شکننده پنهان شده است. پروانهی نمایش "قند خون" را به خاطر مقاومتی که می کند به خاطر تفاوت بیرونی و درونیاش دوست دارم. و مثل همیشه ممنونم از لیلی عاج که با قلماش بهترین نقشها را به من میسپارد.