نمایش «هیچچیز جدی نیست» که این روزها در سالن استاد سمندریان مجموعه تئاتر ایرانشهر اجرا میشود، کاری از مسعود دلخواه است بر اساس نمایشنامهای از رچ اورلاف.
اثری که نگاهی نقادانه و موشکافانه به موقعیت هنر امروز دارد. آدمهای در خود گرفتار با ساختار بیمار هنر تجاری درمانده وامانده از آنچه شکوفایی انسانی است، شدهاند. معطلمانده در تعاریف غلط و بد فهمیده شده و ....
نمایش «هیچچیز جدی نیست» اگرچه بافتی کمدی دارد اما در ذات و جانمایه اثری تلخ و دردناک است. این اثر بهواقع تصویری از انسان امروز است که در موقعیتی میانه کمدی تراژیک و یا تراژدی کمیک (گروتسک) گیرکرده است.
نمایش در فضای پشتصحنه و هفتهها تمرین یک گروه تئاتری اتفاق میافتد. گروه متشکل از کارگردان، دراماتورژ- نویسنده، منشی صحنه و بازیگران است. این گروه برای تمرین یک کار جدید از آقای دراماتورژ کنار هم جمع شدهاند؛ متن نمایش جدید تلفیقی است از آثار چند نویسنده ازجمله شکسپیر، بکت و... از چند نمایشنامه چون هملت، اتللو، مکبث، رومئو و ژولیت، در انتظار گودو و... . به گفته آقای دراماتورژ این آثار کلاسیک با رویدادهای امروز تلفیق شده و او توانسته است اثری پستمدرن را خلق کند؛ اما اگر حقیقتش را بخواهید این آقای دراماتورژ با تمام ادعاها، مدارک دانشگاهی، آثار نوشته و ننوشتهاش هیچچیزی نیست جز یک ابتذال فرهنگی؛ یک آدم بیسروته، یک چرخگوشت یک مخلوطکن که از هرجایی نکتهای را برداشته، سرهم کرده و به چیزی شبیه به نمایشنامه درآورده است. اگر منتقدی پیدا شود و یقه و خرخره کارش را بگیرد برای فرار سریعا جواب میدهد این کار یک اثر پستمدرن است، به عبارتی با این توجیه هر حرف مزخرف و مهملی را امروز میشود به صحنه تئاتر آورد، هر خط بیخود و بیربطی را روی بوم نقاشی کشید و هر ونگی را جای آهنگ به خورد مخاطب داد؛ و در جواب منتقدان هم گفت «این اثر یک اثر پستمدرن است». کافی است وقاحت این را داشته باشد تا سینه ستبر کند و به اراجیف و جفنگ و هرزهنگاری خود عنوان «پستمدرنسیم» یا ایسمهای دیگر بدهد. خب از آنجاییکه عدهای از منتقدان هم از همین قماش هستند زیر علم و بیرق آنها کف و هورا میزنند و میکشند و هلهله سر میدهند و هنر پستمدرن را بسط میدهند، بدون توجه به چگونگی شکلگیری این هنر، البته همه لقلقهها را از برند و تا حرفی بزنید بهسرعت برای خفه کردن منتقدان پای نیچه و تعدادی از فلاسفه را وسط میکشند که باید ویرانگر بود و... آنهم چه جور ویرانگری، از قماش ویرانگری این آدمها که همهچیز به بستر ختم میشود. بیچاره مخاطب بختبرگشتهای که باید چرندیات این جماعت را هرروز از بوقهای ابتذال بشنود و به خود بقبولاند که هنر ناب و یگانه را یافته است...
شخصیت دیگر نمایش، کارگردان کار است، آدمی درگیر افتخارات پوشالی، مردی پر از ندانستهها و ندانمها که البته از سر تبختر و تفاخر برای هر چیزی که نمیداند جوابی کذب و ناراست پیداکرده، سر هم میکند و به خورد دیگران میدهد و البته آن گستاخی را دارد که بالا و سردر این جوابهای کذب را با عنوانهای دهانپرکن پر کند.
منشی صحنه شخصیت دیگری در این نمایش است، او انباشت نگرانی و اضطراب امروزی است، نگران شغل و آنچه دارد؛ نه داراییها که هرلحظه از دست میدهد؛ همان خود واقعیاش است. او در کاغذهایی که بهحسب شغلش باید در آن نمایشنامه، دستور صحنه و مشق کارگردان برای بازیگران را در آنها یادداشت کرده و همراه داشته باشد؛ همیشه با دستنوشتههای شخصی خودش قاطی میکند. دستنوشتههایش چیزی جز نفرت از شغل، همکاران و... نیست، اتفاقی که مشخص میکند بین آنچه او به زبان میآورد و آنچه در درون خود زندگی میکند، دو دنیای کاملاً متفاوت جریان دارد.
خانم بازیگر حرفهای که از بازی در سریالهای به قول خودش در پیت و حضور در آگهی روغن و چه و چه خسته شده و به تئاتر پناه آورده، شخصیت دیگری است پر از تناقض و مغشوش و درهموبرهم. او حتی نمیتواند یک تعریف درست ازآنچه درست است بدهد، متظاهر و فیک و نمایشی و قلابی، بازیگری که در صحنه تئاتر به هالیوود و ساختار آن و بازیگرانش تف میاندازد اما برای بازی در یک نقش کوچک در یک فیلم در پیت و کوچک هالیوودی سرو دست میشکند و خودش را برای رسیدن به این نقش به آبوآتش میزند.
سایر شخصیتها و بازیگران حالوروز خوشتری از این جماعت که برایتان تعریف کردم ندارند، جوانی در میان آنهاست که اگرچه دغدغه دارد اما آنقدر نخوانده تا یک پرسش درست در ذهنش شکل بگیرد و بتواند به آن انسجام داده و طرح کند. اگرچه جوابها در فضا پر از غلط و واژگون و اشتباه است اما در این فضا کسی حتی پرسش درستی هم مطرح نمیکند. بازیگر دیگر که همهچیز را یادداشت میکند اما میان نوشتن و یادداشتبرداری او و ننوشتنش هیچ فرقی نیست یعنی اصلاً بین آنچه مینویسند و نمینویسد هیچ اختلافی نیست؛ فقط قلمی و کاغذی به دست دارد که هیچچیزی از آن به دست نمیآید و زاییده نمیشود. دختر و پسر جوانی هم با همین کلیشهها زندگی میکنند و یا بهتر است بگوییم روز را شب میکند و شب را در آغوش هم روز؛ تا زمانی که وقت خیانت سر برسد. دیالوگی کلیدی در این نمایش هست که همه آن را تکرار میکنند: «به بستر میرویم» درجای جای نمایش آدمها فقط همین یک کار را بلد هستند و میکنند؛ به بستر میرویم.
از تعریف شخصیتها و حال روزشان که بگذریم؛ داستان نمایش هفتههای تمرین یک گروه نمایشی تا اجرا را روایت میکند. همزمان تمرین و جمع شدن آدمهای نمایش اما واقعه اصلی که در تعاریف پستمدرن و توخالی این آدمها نمیگنجد در بیرون سالن تمرین در حال رخ دادن و اتفاق است، صداهایی از یک انقلاب و انفجار در بیرون این تمرین بهگوش میآید. نفیر نفرتانگیز گلوله، ضجه و فریاد آدمی مجروح و زخمی. از میان همه این آدمها بازیگری هست که از روز اول تمرین سر تمرین نیامده است، کسی که قرار است نقش هاملت را بازی کند و در میانه این نزاع ابتذال آمیز سالن تمرین و جنگ واقعی در خیابان و خط خونی که از اجساد باقیمانده است؛ دیوانهوار همچون هاملت فریاد بزند، «بودن یا نبودن: مسئله این است. آیا خِرَد را بایستهتر آنکه به تیرها و تازیانههای زمانهٔ ظالم تن سپاریم، یا بر روی دریایی از درد سلاح برکشیم، به آن بتازیم و عمرش را به سر آوریم؟ ... زیرا کیست بتواند به تازیانهها و توهینهای زمانه، ستمِ ستمگران، خواری خودستایان، آلامِ عشقِ ناکام، دیرکردِ قانون، بیشرمی دیوانیان و پاسخ ردی که مردمان متین از دونمایگان میشنوند تن دهد حال آنکه میتوانست با دشنهای برهنه خود را برهاند؟ کیست بتواند اندوه جهان را تاب آورد، زیرِ بارِ زندگیِ ملالآور بنالد و عرق ریزد...». این بازیگر که خودش نیز دیگر خودش را به درستی نمیشناسد در آخر نمایش آن دلقکان همچون آغاز یک نمایش واقعی به صحنه میآید خونآلود و زخمی درحالیکه بهدرستی نمیداند کیست با پرسشهایی که لایق پرسیدن هستند، بدون هیچ جوابی حال آنکه پیکر خونآلود خودش جواب این پرسش است. این مرد واقعیتهای تلخ بیرون این بازی کودکانه سلیبریتیها و عروسکهای خیمهشببازی را به صحنه تئاتر میکشاند، این واقعیت که جهان جدید با زخم و ترکش و خون در حال زایمان یک موقعیت جدید تاریخی است که یا این رخداد نوزادی تازه خواهد داشت یا نطفهای در خونمرده، اما هرچه هست بیرون این تنشهای مسخره و بیتفاوتی؛ چیزی در جریان است.
نگاه نویسنده «اورلاف» که «دلخواه» آن را بهدرستی و با دقت به صحنه میآورد، هجو آن چیزی است که امروز بهزور رسانهها بهعنوان هنر به مردم میخورانند و پولش را هم میگیرند. هجوی که سازندگانش نیز به عمق جان آن را باور کردهاند و در آن غوطهورند. چیزی که شاید معنی دقیقی باشد ازخودبیگانگی (بماند که همین واژه و بسیاری از واژههای برساخته فیلسوفان که موقعیت آدمی را توضیح میدهد هم در دستگاه سرمایهداری امروز به ابتذال کشیده شده است) آدمها در آینههای قدی ابتذال خود را بزک و دوزک میکنند و با انگشت کشیدن به خط خون خیابانهای تاریک این تاریخ هراسناک، رژ سرخ بر لب و گونه هایشان میکشند.
توضیح درباره متن نمایشنامه بسیار شد و در این مجال اندک باقیمانده باید گفت که کارگردانی مسعود دلخواه با دقت نظر و صبر بود و کاملاً مشخص است که او اثر را با حال و هوای هنر ایران رنگ و لعاب زده و بازسازی کرده است. میزانس بسیار زیبا و تاثیرگذار پایانی این نمایش زمانی که یک تا دو دقیقه تماشگران در تاریکی می مانند، ظرافت های کارگردانی دلخواه را نشان می دهد. بازیگران این نمایش برای نشان دادن ابتذال زحمت بسیار کشیدهاند.