تئاتر فرصتی است برای دیالوگ. این فرصت را به هر که بخواهد میدهد. در این ساحت جایگاه و مقام و مرتبه هیچ اولویتی ایجاد نمیکند. از همین روست که تئاتر سفارشی و تئاتری که تن به اولویتهای فرمایشی از سوی قدرت و گیشه میدهد، با روح دموکرات تئاتر در تناقض قرار میگیرد. در این وادی، هم پادشاه حق سخن گفتن دارد و هم رعیت، هم جلاد و هم اعدامی، هم عفیفه و هم روسپی. در دنیای تئاتر هیچ چاقویی زبان سرخ را نمیبرد و هیچ چماقی بر سر سبزی نمینشیند. و این از ذات دموکرات آن ناشی میشود.
روز عقیم بر پایه ماهیت آزاداندیش و دموکراتیک تئاتر زاده شده و پس از دههها فراموشی تاریخی ما، سه زن از قلعههای معروف شهر نو را جان میبخشد تا این بار ذهن هوشیار، فارغ از خشم و خشونت شرایط انقلابی و تفکر رشد یافتهی مخاطب امروز، دوباره شاهد جان دادنشان باشد. ولی این بار از زاویهای دیگر، زیست زنانه آنها را به نظاره بنشیند، با دردهای آنها مواجه شود، آرزوها و امیدهایشان را بشنود و در یک بستر فرا جنسیتی، ما به ازای پری بلنده و دیگر زنان سوختهی قلعه را در اجتماع امروز جستجو کند تا از پس این تأمل و تمرکز، حقیقت، چهره بنماید.
در چنین شرایطی تنها تئاتر است که این جسارت و این امکان را دارد، که تیغ بیافکند بر زمینی که آن روزگار، جنایات هولناکی را در دل خود پنهان کرد. جنایاتی که ناشی از هیجان تغییر و تحول بود و در آن هیجانزدگی، کسی به فکر حوض بیآب ماهیها نبود. جامعهی آن روز مسیر خود را به کوچه علی چپ زد تا در شاهراه عدالت و اندیشه و وجدان، گرفتار عذاب نشود.
اما تاریخ،همهی راهها و بیراههها را درنهایت به یک مسیر باز میگرداند. مسیری که گریزی از آن نیست. مسیری که مبدأ، در ذهنهای بیدار جامعه دارد و مقصد، در روشنای حقیقت.
تئاتر ذهن بیدار جامعه است. جستجوگری دقیق و حساس که دست میاندازد در لایههای زیرین اجتماع و پرده میدرد از پلیدیهایی که نقاب ارزش بر چهره گرفتهاند و بر جایگاه ارزش نشستهاند. تنها از پس این هنر برمیآید که نفرت و عفونت پنهان در پوستهی خشونت را عیان کند تا هر انسانی حتی از تصور به آتش کشیدن زنی، یا لگدمال شدن مالنایی به وحشت بیافتد. وحشت از عملی که با چشمان بسته و خاموشی وجدان صورت میگیرد. تئاتر کفگیری است که دیگ زمانه را هم میزند و تهنشینها را بالا میآورد تا حقیقت آنچه زیر لایهها پنهانشده را عیان کند و روز عقیم چنین میکند.
در نیمه اول اجرا، زنان قلعه به دنیای ما میآیند. در این نیمه شاهد سیری دراماتیک در رخدادها و لحظات اثر هستیم. آنها از گذشته آمدهاند چون حرفهای فراوانی برای گفتن دارند. اما در نیمهی دیگر اجرا، شاهد روایت هستیم. اینجا متوجه مرگ آنها میشویم. مرگی که دیرزمانی است رخداده و کسی نمیداند. و این بار ماییم که به زمان آنها میرویم و مخاطب قصهشان میشویم. در این رفتوبرگشت نبش قبری اتفاق میافتد و اجسادی بیرون کشیده میشوند که در روز مثله کردنشان هیچکس فرصت حرف زدن به آنها نداد. هیچکس پای درد دلشان ننشست. هیجان وضعیت انقلابی، خشم و عصبانیتی در مردم ایجاد کرده بود که زنان قلعه را جز تنهایی آلوده به گناه نمیدیدند. تنهایی پر از تنهایی. تنهایی که جان خسته، رنجور و ناچاری، در کالبدشان، با هر زهرخند مردی هرزه، مرگی هزارباره را میآزمود. جانهای خستهای که به جرم زن بودن، همواره جسم انگاشته شدند و چنان شیء دستبهدست چرخیدند.
روز عقیم مخاطب خود را به روزگار قلعه میبرد. به اتاقهای رنجور قلعه، همان اتاقهایی که در عکسهای کاوه گلستان حجم آوار تنهایی را در آنها باید دیده باشید.روز عقیم ما را میبرد پای بستر زنانی که جز مردان هوسباز، کسی به ملاقاتشان نرفت و مثل همان عکسهای کاوه گلستان که چون سیلی بهصورتمان میخورد، اینجا روز عقیم سیلی محکمی بهصورت مخاطب خود میزند. تا بیندیشیم که انسان بودن، پیش از زن بودن است و زن بودن پیش از فاحشه بودن. چیزی که در واقعه به آتش کشیدن قلعه، هیچ مرد خشمگینی به آن نیندیشید. مردان خشمگینی که اول و آخر، فقط فاحشگی را در جسم آن زنان دیدند.
روز عقیم به کسانی فرصت حرف زدن میدهد که حرفهای بیشماری را به خود به گور بردند. حرفهایی که جیغ شدند و در هیاهوی جمعیت گم شدند. حرفهایی که دلمه بستند و در قلبها سوختند. زنان بختبرگشتهای که پیش از اعدام و به آتش کشیده شدن، صدها بار در بستر هرزگی مردان سوخته بودند. و این بار این جامعه بود که نمیدانست انتقام بدبختیهایش را از که باید بگیرد؟ دیواری کوتاهتر از دیوارهای قلعه پیدا نکرد. قلعه فقط یک اسم بود. قلعه نبود. نه برج و بارویی داشت و نه دیواری. روزگاری بلند مردان به هوسرانی میهمان دیوارهای کوتاه و خانههای بیدرش بودند و یک روز، ناگهان به خشم رانی ویرانش کردند. آنها چیزی را ویران کرده بودند که با دستان و چشمان خود، با تخیلات خودساخته بودند. قلعه ملک زنان نبود. حرام سرای مردان بود و اگر آن روز چیزی باید به آتش کشیده میشد، نامردانی بودند که هیچگاه فکر نکردند هیچ زنی نیست که در رویای داشتن مردی برای همیشه، مردی مانا، هر شب در تنهایی خود نسوزد، حتی اگر فاحشه بخوانندش. در خلوت و تنهایی زنان قله کریم آقایی بود که همه چشمبهراه آمدنش بودند. کریم آقایی که آب توبه بر سرشان بریزد و سفیدبختشان کند. کریم آقایی که آقا باشد، انسان باشد. اما مردی که در تنهایی زنان قلعه تمام امیدشان بود، سلاخی شد که تکهتکه تنتنهایشان را به تیغ نامردیاش درید.
همهی آنچه گفته شد، کنار دروازه ورودی تئاتر روز عقیم بود. اما در پیکره این درام، همچنان معماری دیگری نیاز است تا اثری یکدست و یکپارچه ایجاد شود.
گاهی پای منطق و قراردادهای نمایشنامه میلنگد. گاهی شبهه قصهها بر اندام اصلی اثر چیره میشوند. برای نمونه ماجرای کریم آقاست که بیشازاندازه پرداخت میشود و در تناقض با رویکرد اجتماعی متن قرار میگیرد. آنچه در ماجرای قلعه پیش آمد گناه یک تن نبود. گناه یک جامعه هیجانزده بود.
ماجرای مرده بودن زنها با آنچه در نیمهی نخست اجرا میبینیم سازگاری ندارد و نمایش در یک سوم انتهایی کمی زیادهگویی دارد. بااینحال روز عقیم یک انتخاب هوشمندانه و متعهدانه است. اگر امروز همه از تئاتر متعهد حرف میزنند، باید روز عقیم را ببینند تا بدانند تئاتر باید به چه چیزی تعهد داشته باشد.
بهزعم من روز عقیم نمایشی است که همچنان در حال شکل گرفتن است و شاید حسین کیانی در اجرای اثر کمی عجول بوده. بیشک این درام میتواند با نگرشی دیگر در ساختار، نمایشنامه درخشان سال نود و شش تئاتر ما باشد.
امید طاهری
عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران