یادداشت "حمیدرضا صدر" درباره نمایش "دوست کافکا"
اما این مثلث
نمایش تئاتری "دوست کافکا" با ترکیب سه نفری شکل گرفته. آیزاک باشویس سینگر لهستانی تبار به عنوان نویسنده ای که به یکی از متونش رجوع شده در یک سو. فرانتس کافکا به عنوان شخصیت دائمی مورد اشاره متن در سوی دیگر و سرانجام سجاد افشاریان به عنوان نویسنده / بازیگر در ضلع سوم. اکثر آثار آیزاک باشویس سینگر بازتابنده مردمان فراری از اروپای عصر فاشیسم دهه 1930 اروپا هستند. مردمانی جان بدربرده که ناتوانی شان در فراموش کردن گذشته آنها را به بند کشیده. مردمانی که مرز رویا بودن و حقیقت خاطره های شان از بین رفته. آنهایی که حالات روحی شان از لحظه ای به لحظه دیگر بالا می رود و پایین. توامان می خندند و می گریند. هم در اکنون بسر می برند و هم در گذشته سیر می کنند.
در چنین قابی به نظر می رسید نمایش "دوست کافکا" قاعدتا باید به انگاره قراردادی از کافکا تکیه می داد. به تکرار حکایات افسردگی مفرط و اضطراب
... دیدن ادامه ››
تمام نشدنی مردی که روزگارش را با به بیماری، سردرد و بی خوابی سپری کرد. اما خالقان نمایش همین جا قدم بلندشان را برداشته اند و در اجرا مسیر متفاوتی را پیموده اند. حال و هوای ساده صحنه و حضور تماشاگران در گوشه و کنار نه تنها مالیخولیایی نیست و حال و هوای "مسخ" را به هیچ گرفته بلکه گاهی خنده ای هم بر لبان تماشاگران می آورد. با این وصف ورای همه اینها می توان زهرخندهای مرد رنج کشیده سینگری / کافکایی را هم دید. آن چه در لنگ زدن های سجاد افشاریان، تغییر جمله هایش و تلاش ژاک کهن برای دیده شدن جاری است. در آن عکس و شمع و چمدان. در آن بارانی بلند و موهای کوتاه نشده. در جمله هایی که نمی دانیم دروغ هستند یا راست. در چنین قابی ژاک کهن نمایش هم سینگری شده، هم کافکایی و هم افشاریانی. جایی که اجرای بازیگر همان قدر اهمیت یافته که متن. ظرافت نمایش هم برتافته از این مثلث است.
نوع ورود و خروج، خروج از یک سو و ورود از سوی دیگر و حرف زدن با تماشاگران ترکیب استعاری شده هم در باره خود انسان به عنوان فرد و هم در نقد جامعه ای - این جا تماشاگران - که به زحمت دستی به جیب شان می برند. همین جا زبان دوپهلوی افشاریان پلی به دلمشغولی های تماشاگر ایرانی این عصر هم می زند و نیش هایش را به سوی آنها هم برمی گرداند. آن هایی که خواهند رفت و عرصه نمایش بازخواهد گشت به ترکیب روزمره اش: این جا به کافی شاپ تئاتر شهر. مگر کافکا نگفته بود "جایی که اعتماد نیست سخن بیهوده است".