نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسیابان. مردیام بیبرگ و بیبخت؛ و دستم تا به آرنج در خون.....
موبد: آه اینان چه میگویند؛ سخن از پلیدی چندانست که جای مزدااهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانههای سهمناک بنماید. دانش و دینم میستیزند و خرد با مهر؛ گویی پایان هزارهی اهواریی است. باید به سراسر ایرانزمین پندنامه بفرستیم.
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمدهایم و بر نان گرسنهایم.
برویم.تاریخ را پیروز شدگان مینویسند