مهتاب: چی شد که فکر کردی راستشو بگی؟
علی: موقع صبحونه یه جک برام تعریف کردی و انقد خندیدی که غذا ریخت رو آستین لباست
رفتی آستین لباستو تمیز کنی
و من تو اون دو سه دقیقه به پالتوت، به عینکت، قاشقت که کنار ظرف بود، به عروسکی که به جا سوئیچیت آویزون بود، به هوای نفست که تو فضا پخش بود فکر میکردم
دیدم تا حالا هیچ کس انقد به من نزدیک نبوده
واسه همین دیگه نخواستم به دروغم ادامه بدم..