کوری،یکی از داستان هایی بوده که شدیدا وجود منو درگیر کرده.بار اول که شروع به خوندنش کردم از یه جایی به بعد واقعا خوندنش برام سخت شد و نتونستم ادامه بدم،اینقدر در حین انجام دادن هرکاری ذهن من مشغول تصور کردن فضای داستان بود که تمرکزم واقعا از دست رفته بود.بنابراین کتاب رو بستم و گذاشتم سرجاش.
عذاب وجدان اینکه چرا داستان رو نصفه و نیمه رها کرده بودم یک طرف،تاثیری که خوندن همون چند بخش روی فکر و ذهن من داشت یک طرف.بعد از گذشت چندین ماه تصمیم گرفتم دوبارهبرم سراغش و به هر شکلی شده بخونمش.این آمادگی رو به خودم داده بودم که هر فضایی رو تو داستان تصور و تجسم کنم واز خوندنش منصرف نشم.
باوجود اینکه خودمو برای هراتفاقی تو روند داستان آماده کرده بودم،با اینکه میدونستم فقط یک داستان و ممکن نیست اتفاق بیفته اما بعضی قسمت ها تصور کردنش واقعا وحشتناک بود.
خودم رو میذاشتم جای شخصیت مورد نظرم تو داستان(زن دکتر) و به معنای واقعی وحشت میکردم.
این داستان به بهترین شکل تونست به من نشون بده که آدما تا چه اندازه میتونن رذل و پست باشن و تا چه اندازه بزرگ و بزرگوار.
تصوری که از اولین لحظه شروع داستان تا آخرین نقطه توی ذهنم بود،این بود که اگر همچین مصیبتی گریبان گیر جامعه ای مثل ایران بشه،مردم چه واکنش هایی از خودشون نشون میدن..؟
بعضی وقتا تو عمق داستان از خودم میپرسیدم چرا نویسنده اینقدر اصرار بر این داره که ما این فضا رو حس کنیم؟چرا اینقدر این داستان
... دیدن ادامه ››
ملموس و محسوس؟نویسنده دنبال اثبات کدوم بُعد وجود آدماست؟
در گیر و دار همین سوالات،داستان جواب میداد که ماهیت بشر هیچی جز همین نیست؛منفعت طلبی،خودخواهی،رذالت،تمامیت خواهی،شکم پرستی،شاید گاهی هم از خود گذشتگی و در نهایت تنهایی...
اما در آخر بدترین یا شاید جالبترین نکته داستان که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه،اینه که چرا بین این همه آدم کور،بین این جمعیت انبوه آدم هایی که نمیبینند یک نفر محکوم به دیدنِ؟
حالا تصور کنید چشم های شما،تنها چشم های بینای ۸۰ میلیون جمعیت باشه...!!