می سی سی پی نشسته میمیرد؛ (طنزی که باید بر آن گریست)
جلال الدین در مثنوی میگه:
بود بقالی و وی را طوطیی ..... خوشنوایی سبز و گویا طوطیی
بر دکان بودی نگهبان دکان..... نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بدی..... در نوای طوطیان حاذق بدی
خواجه روزی سوی خانه رفته بود..... بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربهای برجست ناگه بر دکان..... بهر موشی طوطیک از بیم جان
جست از سوی دکان سویی گریخت..... شیشههای روغن گل را بریخت
از سوی خانه بیامد
... دیدن ادامه ››
خواجهاش..... بر دکان بنشست فارغ خواجهوش
دید پر روغن دکان و جامه چرب..... بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد..... مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش بر میکند و میگفت ای دریغ..... کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان..... که زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیهها میداد هر درویش را..... تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار..... بر دکان بنشسته بد نومیدوار
مینمود آن مرغ را هر گون نهفت..... تا که باشد اندر آید او بگفت
جولقیی سر برهنه میگذشت..... با سر بی مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان..... بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی..... تو مگر از شیشه روغن ریختی
کار طنز همیشه برای من ملغمه ای از ابتکار و دغدغه بود، تا زمانی که این تئاتر رو دیدم، این تئاتر و درونمایه طنزش به من نشون داد که شالوده طنز روی گذشت بنا شده، مخصوصاً وقتی قرار هست ظلمی که به مسئله ای شده پیام طنز باشه، طنزی که مخاطب بهش میخنده ولی چه عمرها که بابت اون ظلم تلف نشده، ظلمی به جریان سینما و تئاتر، ظلمی به بازیگران و کارگردانان، ظلمی که جریان مدرن و فرهنگ مدرن و انحطاط اخلاقی باعث و بانیش بوده، حالا ما باید طنزی بسازیم که مردم بهش بخندند تا شاید تغییری ایجاد کنه، اعتراف میکنم اینکار کار هر کسی نیست. بخندید از این که ما کچلیم!
نقطه اوج فلسفی نمایش زمانیه که یکی از بازیگرا میپرسه پس نقش من چی میشه، نویسنده چیزی درباره من ننوشته؟ و کارگردان میگه نویسنده مرده است، هم گریزی داره به نظریه مرگ نویسنده و هم بشریتی که بدنبال جایگاهش در جهان میگرده، و خدا مرده است
در میانه داستان هم یک سقلمه به تماشاگران زده میشه، زمانی که کفش ها رو میریزن جلو تماشاگرا
در نهایت انسان ها باید عمیق و بزرگ باشن تا جهان جای زیستن باشه