من عادت ندارم به نوشتن در تیوال، نه از این جهت که نخواهم یا نوشتن را دوست نداشته باشم. چه بسا که به شدت هم از خواندن، نوشتن و شنیدن نقد لذت می برم..
اما چند چیز باعث شد تا به فکر بیفتم این بار چند کلامی در نقد اودیسه حرف بزنم. آن هم چیزی نبود جز تئاتر ماورای بد!
از نمایشنامه کار ابتدا صحبت کنم.. نمایشنامه ای که، خوانده ام دو سال صرف نوشتن آن شده، با بازبینی و تکه سازی های مختلف، با نگاهی پست مدرن، نگاهی که بیشتر شبیه ادای پست مدرن بود تا نمود واقعی از این مکتب.
در صحبت های آرش دادگر که اتفاقاً معتقدم کارگردان خوبی در تئاتر است و اثر قبلیش کالون و ...، کار قابل توجهی بود، متوجه شدم دلیل برای اینکه این اثر متفاوت نوشته و اجرا شده، فاصله گرفتن از فضای قصه گو تئاتر ایران است. اما سوال من اینجاست که آیا این برداشت به ظاهر پست مدرن، نباید روایت گر
... دیدن ادامه ››
باشد؟
نمایش با صدای وزوز ماشین اصلاح از جایی شروع می شود، برش می خورد به جایی دیگر در مکانی دیگر، پر از آشفتگی، آشفتگی هایی که قرار است توصیف دنیای امروز باشد، موتور بدون سوییچ، پینگ پنگ بدون توپ، حرف هایی تکراری از این دست، برای نمود دنیای امروز و مدرنیته. حرف هایی که در نمی آید و به شکل نماد باقی می ماند، چون قصه ای نیست ! سه جهان موازی که شاید برای ناظرین کاملاً حرفه ای تئاتر هم زمان میبرد تا دریابند این داستان سه اودیسه دارد در سه جهان. سه اودیسه ای که حتی به ظاهر هم قدری شبیه هم نیستند تا بیننده زودتر متوجه سه شخصیت شود.
نمایشنامه آنقدر بی در و پیکر، بی سر و ته و فاقد وجه درام است که شاید سردرگمی که قرار است برای بیننده از وجوه این سه دنیا بروز داده شود، بیشتر بابت خود وجه تصویری شکل میگیرد. این کلاف سردرگم، آن قدر بد گره خورده است که بعد از گذر از چند دقیقه ابتدایی تا دقایقی پیش از پایان، فقط تکرار را می بینیم، تکراری به ظاهر برای بیان ایدئولوژی، ایده ای که در قصه نیست، در واقع قصه ای نیست، یک برش از ذهن یک نویسنده از چند اقتباس از بی شماران یادداشت ها در مورد اودیسه.
در نمایش از جویس صحبت شد و تصور می کنم نویسنده نمایشنامه به تقلید از جریان سیال ذهن در نوشته های اولیس، این دنیای موازی را به تصویر کشیده و تا توانسته آن را شلخته کرده، تا سردرگمی را در بی داستانی به تصویر بکشد، نه روی محور داستان. دنیایی که به شدت شکاف دارد. اگر نخواهم بگویم اصلاً این دنیا شکل نگرفته است!
بعید میدانم آقای طباطبایی به جز شکل ظاهری شان که شبیه به مرحوم جیمز جویس شده است، تلاش دیگری کرده باشند تا حداقل به اندازه یک درصد هم که شده شبیه این اسطوره، متن بنویسند!
جدا از بخش نمایشنامه که به شدت نسبت به آن انتقاد دارم، باید به برخی کاستی های دیگر هم اشاره کرد..
صدای بالای موسیقی که کلام بازیگران را می خورد... گاهی حتی وجود موسیقی رو در اون صحنه درک نمی کردم!
فریادهایی بازیگران، گاهی اوقات انقدر بلند بود که تشخیص درست کلام، میسر نبود، چه بسا که بارها هم اضافات، کار رو سخت تر می کرد، مثل صدای وز وز ماشین اصلاح لعنتی، در شروع قصه یک داستان متفاوت از اودیسه. انگار قرار بود از اول چیزی رو نشنویم !
از نظر ادای کلمات، در بیان دو بازیگر اشکال اساسی وجود داشت، ( اگرچه کار چند نفر هم ستودنی بود)
حضور چند بازیگر به شدت اضافی و زایده به نظر می آمد ( شبیه زائده های کوزه های ایتاکا) توصیفات جناب دادگر در مورد بازیگران زن و نمایشنامه ای که ابتدا با با بازیگران کمتری در نگارش متن شکل گرفته بود، شاید گواهی باشد بر اضافات!
دکوری که بعضی جاها فقط نما داشت و بس، و هیچ کاربردی را حس نمی کردیم، درست مثل آن در باز شدن ها به بیرون برای دنیای واقعیت، یا همان بازیگران اضافی.. و موسیقی های کر کننده.
در نهایت..
با شلخته بازی، فرار از قصه گویی به بهانه پست مدرنیستم و نیهیلیسم، ادای توصیف فلسفی نکنیم که چه بسا، پست مدرن در قالب های دیگری بهتر و گویاتر دیده خواهد شد.