تنگنای اختیار،
امیر مولاییزاد
یا دلم میخواد جنایت را با دستان خودم خفه کنم.
هفته نامه کرگدن
نوشتهای بر نمایش شیوهء به قداست رساندن یک اعترافکنندهء نامعتبر
کارگردان: آرش واحدی
چند اعترافکننده سرزده، یک کشیش مستاصل، کلیسایی گرفته و تاریک و یک نویسنده سمج، و حاصل کار یک جنایت. جنایتی که از دل پاکی بیرون میزند. وقتی کیت (خاطره حاتمی) پا به صحنه میگذارد کشیش کار و بارش را تمام شده و میخواهد استراحت کند. اما این معترف ناخوانده با دست پر به سراغش آمده. با یک مشت گناه معرکه. گناهان خودش و شوهرش. در طول این صحنه کشیش چند بار گوشزد میکند که دیروقت است و زمان استراحت است، انگار که بخواهد از زیر بار مسیولیت شانه خالی
... دیدن ادامه ››
کند. اما معترف با تشرهایش یادآور میشود که راه فراری نیست و کشیش را وامیدارد تا نقش خود را در این گندکاریها ببیند و به دستهای به ظاهر تمیز و پاک خود شک کند. کتی گاهی چنان از اینکه همسرش مرتکب گناه شده احساس شعف میکند و گویی همیشه منتظر بوده تا همسرش پیش از او تمام بندها را پاره کند. حالا به هر نحو او باخبر شده و این باخبری موجب اشتیاق او به گناه شده، و «قله های رفیع اخلاق» را گودالهای فریب می بیند. تهذیب و والایش قصهای قدیمی است، که سراییده کلیسا و کشیشان است. گفت و گوهای زد و خوردی و گاها طنزآلود و میزانسنهای پرجنب و جوش این پرده را دیدنی از کار درآورده است.
کار نویسنده ها و کشیش ها به هم شبیه است. اغلب از خیر و شر، از خوبی و بدی، از خیانت و خباثت، از ترس و از امید حرف میزنند، فقط چیزی که هست از یک جایگاه به این مسایل نگاه نمیکنند. برای همین هر وقت پیش هم باشند، حرفی برای گفتن دارند. نویسنده سمج، باب، (علی باقری) بدش نمیآید که سر به سر کشیش بگذارد. چیزی که او را آزار میدهد بیخیالی (یا خوشخیالی ) کشیش است که به خیالش نقشه سعادت آدمها را دستشان می دهد. اختلاف در تعریف افسردگی و خلاقیت و تفاوت موضع آنها در برابر این دو موضوع به گویای فاصله کهکشانی این دو نفر است. تقابل و تضاد این دو شخصیت در جنس حرکات و رفتارها و پوشش آنها به خوبی بیان شده است. یادمان باشد کشیشها و نویسندهها با هم فرق دارند. آنجا که کشیش ها باید و نباید میکنند و برای عالم و آدم نسخه مینویسند و خودشان را از مهلکه نجات میدهند، نویسنده ها همدلی میکنند، درک میکنند و به نوعی، دست خود را در هر جنایتی آلوده می بینند. و البته این جنایت را در آثار فریاد می زنند.
از امتیازهای کار این است که آتشفشان کنش در صحنه آخر فوران می کند. جورج (آذین نظری) قهرمان نیست. جوانکی ساده است که با احساساتش رک و راست رو به رو می شود. فراتر از خوب و بدهایی که همه جا توی گوش آدمها خواندهاند. او قهرمان نیست، بلکه زاده اوضاع و احوال دنیایی است که از هر کس و ناکسی قهرمان میتراشد. برای همین نمی تواند شوق آدمکشی را در خود انکار کند یا میل به ویرانگری را در خود بکشد. و همین پاک دستی اوست که کشیش را در تنگنای تصمیم قرار می دهد، راه تنگی که خواه ناخواه به فاجعه ختم میشود. و اینجاست که آدمهای نمایش هریک سیرت و صورت واقعی خود را برملا می کنند، آنکه بیشتر در پشت نقاب پنهان بوده، لاجرم بیشتر فاش می شود. جورج با بازی روان آذین نظری عمق و وسعتی گرفته و ملموس و جاندار از کار در آمده، نقشی است که بیننده با او همذات پنداری میکند.
طرفه کار، قصه پرکشش آن است که بسیاری از ناسازهها حساس دنیای آدم ها و جهان امروز را در قالب شخصیت ها نشان دهد. به تعبیری، آتش و پنبه را در کنار هم قرار داده است. کارگردانی کار بر اساس همین درام بیشتر بر مبنای بازیگران و کنش و واکنش های آنان به یکدیگر بنا شده است و گفت و گوهایی که ناغافل سر از جاهای ناشناخته در میآورد. دیالوگهایی پرنیش و تنش که گاه تصاویر خیالی و آخرزمانی از دنیای پیش رو را ترسیم میکند. طراحی صحنه و نور نیز برای تقویت اصلی داستان بر پررنگ کردن کشمکش های درونی شخصیتها و تقابل میان آنها یاری رسانده است. و اگر بیننده خوب نگاه کند پرهیب و سایه ای از تردیدها و پرسشها و رفتارهای خود را بر روی صحنه میبیند.