خب، نمیخواید این نمایش رو ببینید؟
چی بگم؟ شاید عاشقش شُدیدا، شایدم کاملاً برعکس. اما دیدنش خوبه، واقعاً خوبه، خوب خوب یا بد خوب...
برای من، حسی که موند، خوب خوب خوب بود.
تقلب دوستانه:
۱. این یه نمایش محیطی مونولوگطوره.
۲.اگه مث من کمردرد مزمن دارید، اون قسمت اول رو بشینید؛ چون همونطور که در خلاصهی نمایش اومده، بقیهی نمایشو قراره واقعاً راه برید یا بایستید.
?از اینجا بهبعد شاید خطر «اسپویل»?
اتفاقاً با اینکه کلی حرف تو ذهنمه، نمیخوام چیز زیادی بگم و از جزئیات بنویسم. چراشم نمیدونم!
چون
... دیدن ادامه ››
قسمتی از بازی بودم؟
چون بازیگر خانم تو چشمام نگاه میکردن و گاهی داستانشونو فقط برای «من» تعریف میکردن؟
چون از شدت نزدیک و ملموس بودن بازیها میخواستم آروم بزنم پشتشون و بگم میفهمم، آره، نه، چرا؟ اِ!
چون با اینکه با مسألهی به دنیا آوردن کودک، بیس اصلی داستان، مشکل فسلفی دارم، واقعاً میفهمیدم چی میگن؟
چون کل نمایش برام بهنوعی تداعیکنندهی دو تا از کاراکترهای دوستداشتنی (و فراتر از دوستداشتنی، پرستیدنی مثلاً) در زندگیم بود؟ («هانس»، کتاب «عقاید یک دلقک» از «هاینریش بل» / «ماتیو»، کتاب «سن عقل» از «سارتر»).
چون به تکتک اتاقها سرک کشیدم و تونستم طراحی صحنه رو لمس کنم؟ اجزای صحنهای که راوی روایت میکرد.
چون تجربهی کاملاً جدیدی در فضایی کاملاً جدید (و خوفناک) داشتم؟
نمیدونم...
انقدو میدونم که آخر نمایش حس میکردم:
«در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند...»
پ.ن: این تکنیک صحبت همزمان یا حتی تکرار جملات همسان به مدت طولانی (مثل نمایش «بچه»)، برای شخص من حساسیتزاست؛ یعنی فقط روانم نه، تکتک سلولهای مغزیم اذیت میشن رسماً!
این نمایش، محک خوبی بود برای آزمایش میزان تحمل من در این مبحث و جایزهمو با لمس تجربیات بعدی نمایش گرفتم.