بغض عجیبی در گلو دارم ، یه اتفاق عجیب در این نمایش منو یاد یکی از دوستانم انداخت که از دستش دادم ، گره کوری که همه توی زندگی هامون داریم ، با
... دیدن ادامه ››
تمام وجودم این نمایش رو حس کردم و سوختم با دیالوگ اون دختر که گفت
حالم بد میشد وقتی یادم میومد موهامو که کثافت بهش چنگ زده بود ریختم آشغال موهایی که بوی تجاوز میداد ، خودمو از سه طبقه انداختم پایین تا یادم بره روزهای تاریکمو....
آفرین به این گروه جوان و با استعداد ، نمیدونم نویسنده اثر چه کسی هست ولی مطمئنم آدم بسیار اجتماعی هست که این اتفاقات رو جوری نوشت که با روح و ذهن ادم بازی میکنه
خسته نباشید و عالی