در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال ZanaKordistani | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:13:18
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
انجمن شعر و ادب رها (میخانه):
زنده یاد علی میردریکوندی نویسنده‌ی بزرگ و گمنام و نویسنده‌ی کتاب فاخر برای گونگادین بهشت نیست، مدفون در بروجرد هستن که وضع قبرشون رو مشاهده می‌کنید

این قبر در قبرستان روبروی امامزاده جعفر که شهرداری قصد داره اونجا رو تبدیل به پارک کنه واقع شده

حالا به این طریق شاید بتوانیم صدایمان را به گوش شهردار و شورای شهر بروجرد برسانیم و از تخریب قبر جلوگیری بشه و بنا و آرامگاهی در شان و مرتبه‌ برای ایشان ساخته بشه

#علی_میردریکوندی
۴ روز پیش، چهارشنبه
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
◇ منتشر شد:

کتاب شعر « نمی‌خواهم در وجود آدمی دیگر، خفه شوم » با ترجمه‌ی « سعید فلاحی » (زانا کوردستانی)، منتشر شد.

این کتاب که ترجمه‌ی گزیده‌ی اشعاری از آقای « رامیار محمود » شاعر و نویسنده‌ی کُرد زبان عراقی است، به همت « انتشارات هرمز »، در ابتدای آذر ماه ۱۴۰۳، چاپ و منتشر شده است.

آقای « کاروان محمود محمد » مشهور به « رامیار محود »، زادەی ۳۱ ژانویه‌ی ۱۹۷۴ میلادی، در سلیمانیه‌ی اقلیم ... دیدن ادامه ›› کُردستان است.

وی فارغ‌التحصیل رشته‌ی زبان و ادبیات کُردی از دانشگاه سلیمیانە است و طی سال‌های ۱۹۹۷ تا ۱۹۹۹ میلادی، سردبیر نشریه‌ی ادبی « گوتار » بود و اکنون سردبیر و صاحب امتیاز تلویزیون « کوردراوم » است.

ویراستار این کتاب که ۲۲۲ صفحه است، خانم « لیلا طیبی » است. 

این کتاب در هزار نسخه و قطع رقعی و شماره شابک ۹۷۸۶۲۲۸۳۶۵۸۶۲ با قیمت ۱۵۰ هزار تومان، به دوستداران شعر و ادبیات کُردی عرضه شده است.

◇ یکی از شعرهای این مجموعه را با هم بخوانیم:

ما در اتاق بالایی هستیم
و آزادی، از آن سوی دیوار خانه
صدای‌مان می‌کند
ما آزادی را در اتاق‌مان پنهان می‌کنیم
زیرا که در کوی و برزن‌مان
آدمی به درازای تاریخ
فقط زندان ساخته است.



۴ روز پیش، چهارشنبه
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه‌ی شعرهایی از بانو روژ حلبچه‌ای



(۱)
هر گاه که باران،
آسمان چشمانم را در بر می‌گیرد.
آن، تکه ابر،
اندوهی‌ست
که برای مادرم می‌بارد و بعدها برای تو!


(۲)
ماه کودکی‌ست،
که در کوچه پس کوچه‌های آسمان بازی نمی‌کند....
در ... دیدن ادامه ›› باغچه‌هایش، عطر هیچ گلی را نمی‌دزدد...
در حیاطش، توپ بازی نمی‌کند...
ماه معدنی‌ست پر از کودک و کتاب
که نگاه‌های من و تو را به خود خیره می‌کند و
گوشش به نجوای گذار آب است و
به شوق و ذوق به قدم زدن‌های جویبار می‌نگرد.


(۳)
گاهی اوقات ماه بر زمین می‌افتد و می‌شکند،
از تکه‌هایش سایه زاییده می‌شود و
من تکه‌ای از آن را گردنبند می‌سازم
تو نیز،
تکه‌ای از ماه را
مبدل به کلاه و کراوات می‌کنی.



شعر: #روژ_حلبچه‌ای
ترجمه: #زانا_کوردستانی
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
استاد "سلام محمد" (به کُردی: سەلام موحەمەد) شاعر کُرد، زاده‌ی ۲۱ جولای ۱۹۵۴ میلادی در شهر کرکوک اقلیم کردستان و اکنون و از سال ۱۹۹۱ ساکن واستراس سوئد است.
وی یکی از شعرهای دهه‌ی هفتاد اقلیم کردستان است، که موج نو شعر کُردی را به راه انداختند.


◇ کتاب‌شناسی:
- رساله‌ی شعر (غروب‌ها می‌بینمت که جلیقه‌ای زرد پوشیدی) - چاپ نخست این مجموعه در سال ۱۹۸۸ میلادی بود و در سال ۲۰۲۴ به چاپ دوم رسید.
- دیوان سلام ... دیدن ادامه ›› محمد - ۲۰۰۹
و...


■●■

(۱)
برای من دیگر قلبی نمانده است!
تکه تکه شده!
تکه‌ای در میان همین هفته
زیر بهمن رفت و شهید شد.
...
تکه‌ای در حلبچه، از نفس افتاد و
منتقلش کردند به بیمارستان‌های ایران و
تاکنون نه صلیب سرخ و
نه رؤسای اقلیم کوردستان،
هیچ خبری از او نگرفته‌اند!
...
تکه‌ای در صحرای عرعر
زنده‌به‌گور شد و دیگر
جنازه‌اش هم پیدا نشد.
...
تکه‌ای،
در جوانی توسط زنی هلاک شد.
...
تکه‌ای دیگر را،
زنی دیگر،
با ناز و عشوه با خود همراه کرد.
...
حالا دیگر فقط تکه‌ای از قلبم باقی مانده است،
همسرم از ترس اینکه آنرا هم از دست ندهم،
می‌خواهد آن‌را، به گلدانی مبدل کند
برای گل‌های سرخ و سپیدش...


(۲)
ای پرشنگ* نازنین گریه نکن!
من خوب آگاهم که گریه درد آدمی‌ست
گریه ذوب شدن درون است
گریه تازه شدن زخم است
از این رو گریه نکن!
زیرا تو که گریه می‌کنی
آسمان می‌گرید، زمین می‌گرید
رودخانه، دریا، کوه، طوفان همه خواهند گریست
شعر، برگ، باران، طلوع خورشید همه گریان خواهند شد
زیرا تو که گریه می‌کنی
زندگی برای مرگ می‌رقصد
مرگ هم برای زندگی...
----------
* پرشنگ: نامی دخترانه به معنای تابش و شراره


(۳)
آه ای مادر جان!
در میان تابش آفتاب هر غروب، تو را می‌بینم!
خاموش و ساکت و مبهوت.
اگر همچون پاییز غمگین، خزان ندیده‌ای، پس کجایی؟!
نوروز آمد و تو نیامدی!
چرا نمی‌فهمی که من چشم به راهت هستم
چرا درک نمی‌کنی،
به اندازه‌ی چشم‌های پر از غصه‌ی همه‌ی مادرهای جهان
برایت اشک ریخته‌ام!
مگر نمی‌دانی؟!
بچه‌ها، مرا یتیم صدایم می‌زنند...
[--: دلبندم، مادر همه‌ی کودکان جهان، مادران تو هم هستند!]
نه! نه!
من عطر نفس‌هایت را می‌شناسم!
اگر نیایی، این انتظار بغضم را می‌ترکاند و
هی گریه می‌کنم و گریه می‌کنم و گریه می‌کنم!
تا که زندگی‌ام در جهنم اشک‌هایم غرق شود.
...
اما مادرم، هرگز نیامد!
نوروز آمد و رفت
چشم‌هایم از گریه و زاری سفید شد
گل جوانه زد و پژمرد...
زمستان
بهار
تابستان هم آمد و مادرم بازنگشت...


(۴)
چنان تابش ماه در شب‌های آرام تابستان
بر روی گونه‌های سیمگون جوی آب،
گاه و بی‌گاه در رویا می‌بینمت!
ولی صبح که از خواب بر می‌خیزم
نه خبری از تابش ماه است و نه ردی از جوی آب!
حتا رویاهایم را با خود برده‌اند
برای آن سوی هستی!!!
آه چه قصی‌القلب است دنیا!
که جای چرت زدنی هم برایم نگذاشته است...


(۵)
حدود چهارده میلیارد سال است
که زمان و مکان به همراه هم زاده شده‌اند
حتا آنقدر هم، پایدار و باقی باشند،
هیچکس پی نخواهد برد
این میلیاردها سال گذشته از عمر آدمی
از ثانیه‌ای هم کمتر است.
پیش از آمدنمان چند میلیارد سال خوابیده بودیم و
بعد از مرگمان هم
تکه‌ای می‌شویم از "هیچ" بزرگ گذشته،
که زمانش بی‌پایان است.
پس دیگر چرا از من سوال می‌کنی:
-- از مرگ نمی‌ترسی؟!


(۶)
خدا بر همه چیز آگاه است.
حتا می‌داند که کی به دنیا می‌آییم،
چه وقت می‌میریم و بر اثر چه خواهیم مرد.
خدا، شمارگان برگ‌های درختان جهان را می‌داند،
تعداد ریگ‌های داغ بیابان‌های جهان را بلد است،
می‌داند چه تعداد ماهی در رودخانه و دریا و اقیانوس شنا می‌کنند،
می‌داند چند میلیارد ستاره وجود دارد،
چند جهان دیگر بوده و هست،
خداوند، دانای کل هرچه که می‌بینی و نمی‌بینی‌ست.
آگاه به هر راز و هر سر و هر رمزی‌ست.
اما!!!
تنها چیزی که نمی‌داند،
وقت و موعد، آزادی و استقلال "کردستان" را.


(۷)
فعلن زود است،
هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده
هنوز دمی نیست که پرواز در امده‌ام
لیوان شیشه‌ای دلم، نیمه است و
هنوز قلبم آخیش نکرده است.
آںچه را که دارم با بلم عمرم
خرد و داغان و خسته
همچون یوسف از میان آب اقیانوس
پارو می‌زنم و هنوز
به ساحل آسایش و
سرزمین دلخواهم نرسیده‌ام.
آری! فعلن زود است!
خیلی خیلی زود است،
دل‌نگران نباش نور دیده‌ام
هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده است.


(۸)
وطن، سنجابی کوچک و درمانده است!
اسیر در چنگال تیز و آهنین
درندگانی هار و گرسنه‌،
که دیگر پوست و گوشتی برایش باقی نگداشته‌اند
و از خویش زده و بیزار
به دامان مادرش روان می‌شود
که سالیان دراز شورش در کوهستان را
با رویای آزادی و آسایش می‌بیند.
آه!!!
وقتی وطنم از من غریب‌تر و آواره‌تر است!
چگونه می‌توانم به خودم بگویم آواره؟!


شعر: #سلام_محمد
#ترجمه: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
استاد "فرهاد پیربال" (به کُردی: فەرهاد پیرباڵ) نویسنده، شاعر، مترجم، نقاش و فعال سیاسی کُرد، در سال ۱۹۶۱ میلادی، در شهر اربیل به دنیا آمد.
او تحصیلاتش را در زمینه ادبیات کُردی، در دانشگاه صلاح‌الدین اربیل به پایان رساند و سپس راهی دانشگاه سوربن فرانسه شد و تحصیلاتش را در زمینه ادبیات کُردی ادامه داد؛ و در سال ۱۹۹۳ از این دانشگاه، درجه‌ی دکتری تاریخ و ادبیات معاصر کُردی و فارسی را اخذ کرد. وی پس از بازگشت به اقلیم کردستان، در سال ۱۹۹۴ میلادی، بنیاد فرهنگی  "شرف‌خان بدلیسی" را بنا نهاد.
از پیربال بیش از ۸۰ کتاب در حوزه‌های مختلف ادبی از جمله شعر، داستان کوتاه، رمان و نقد ادبی منتشر شده است. ... دیدن ادامه ››

■□■
(۱)
با پدرم همراه شدم،
مرا به زندگی رساند.
با زندگی همراه شدم،
مرا به عشق رساند.
با عشق همراه شدم،
مرا به زیبایی رساند.
با زیبایی همراه شدم،
مرا به شعر رساند.
با شعر همراه شدم،
اما شعر هم، چون من، سرگردان بود،
سرگردان!
نمی‌دانست، به کدام سمت برویم!


(۲)
مرا ببخش ای باران باریده بر سرزمینم!
میان غربت‌ام، و
مرگ را پذیرا،
نتوانستم همراهت ببارم!
مرا ببخش ای نرگس زرد گیسوی سرزمینم!
میان غربت‌ام و
نتوانستم رجعت کنم و
دگر باره به پایت سجده نمایم!
مرا ببخش ای نامزد سیاه‌پوش من!
میان غربت‌ام و
نتوانستم، نزد تو بیایم و
دگر بار ببوسمت!
مرا ببخش!
مرا ببخش ای چشمان اشک‌آلود
کە بر پیکر وطن شهید شده‌ام، زار و گریانی...


(۳)
میان قبر برادرم با برادر دیگرم مرزی‌ست،
مابین آغوش خواهرم با نامزدش مرزی‌ست،
لابه‌لای کلمات هر کتابم با کتاب دیگرم، مرزی‌ست،
مرز مرز مرز مرز...
در خاک سرزمین خودم هم آواره‌ام...


(۴)
شاید با یک سلام
خوشبختی شروع شود
بدبختی نیز به همان شکل....


(۵)
تو که باشی،
نامم " کامران"ست و
تنها ۲۵ سال سن دارم...
ولی بیتو،
"مغدید"م و
گویی ۷۵ ساله‌!.


(۶)
برایم سایه‌ بودی
که خنکایت هنوز هم
در این تابستان گرم
بر جانم مانده است...


(۷)
وطن آن، چیز بی‌‌بهاست
کە پسرک فقیر،
در راهش شهید می‌شود و
پسر فاحشه‌ها در آنجا،
در رفاه و آرامش‌اند...


(۸)
عصایی خواهم خرید،
خوب می‌دانم
که رویای آزادی
پیرم خواهم کرد...


(۹)
جناب فرمانده!
دیشب در خواب دیدم، دشمن مغلوب شد و
شما مشغول رقصیدن و پایکوبی بودید
و من در جیب جنازەای نامەای پیدا کردم
کە در آن نوشته بود؛
پدر عزیزم!
مادرم، درخت سیب حیاط‌مان را آب‌پاشی نمی‌کند!
می‌گوید؛
بگذار لانه‌ی قمری‌ها خراب نشود
شاید پروردگار در پاسخ و پاداش این کار
پدرت را سالم پیش ما برگرداند...


(۱۰)
ساعت به‌ چه‌کارم می‌آید؟!
وقتی همه‌ی دقایقم
شبیه هم هستند!


(۱۱)
در کنار تو،
زیر بارش هیچ بارانی،
در اوج بارش و رگبار هم،
دلتنگ خورشید نخواهم شد.
در کنار تو،
در جهنمم باشم،
حسرت بهشت را نخواهم خورد...


(۱۲)
چون تو می‌روی، تمام دنیا، تنهایم می‌گذارد،
و وقتی بر می‌گردی، تمام دنیا، کنارم می‌آید
وقتی من می‌روم، دنیا، تمام تو را از من می‌گیرد،
و وقتی که بر می‌گردم، دنیا همه‌ی تو را به من می‌دهد.


(۱۳)
اگر آدمی از ته قلب ناراحت باشد،
حتا اگر تاج پادشاهی‌اش ببخشی،
شادش نخواهد کرد.


(۱۴)
مردم به حرف‌های یک دیوانه می‌خندند،
اما اگر همان حرف‌ها را یک فیلسوف بزند،
برایش دست خواهند زد.


(۱۵)
پسرها قبلن دنبال ماشین‌بازی بودند،
دخترها هم عاشق عروسک بازی.
اما الان پسران دنبال عروسک بازی‌اند و
دخترها پی ماشین‌بازی.


(۱۶)
دلم می‌سوزد برای خودم!
احساس می‌کنم
کسی مرا نمی‌فهمد،
هیچکس قدر مرا نمی‌داند!.


(۱۷)
من دلی به تو دادم،
که فقط،
مادرم در آن جای داشت.


(۱۸)
مرا دیوانه می‌خوانند!
اما وقتی که بمیرم،
در مراسم ختمم خواهند گفت:
- ملت کُرد،
شخصیت بزرگی را از دست داد.


(۱۹)
جهان، آن نیست که
من در آن زندگی می‌کنم،
بلکه آن چیزی‌ست
که من درستش می‌کنم.


(۲۰)
در کردستان کارها را تقسیم کرده‌اند
مردم رنج می‌کشند و
مسئولان هم
بر رنج مردم سوارند.


(۲۱)
غروبی سرد بود که پرسید:
- سرما را دوست داری؟
گفتم: نه! بی‌تو بودن را دوست دارم.


(۲۲)
بیا با هم رهسپار شویم!
ای همراه من،
ای شعر!
بیا برای همیشه این سرزمین را ترک کنیم.
جهانی دیگر در آن‌سوی
چشم‌انتظار قدم‌های دربدر ماست.


(۲۳)
ساعت برای چه‌ام است؟!
تا که همه‌ی دقایقم،
شبیه هم باشند؟!


(۲۴)

همراه تو،
در زیر هیچ رگبار و بارانی،
آرزوی آفتاب را نخواهم کرد...
همراه تو،
در جهنم هم،
آه برای رفتن به بهشت نخواهم کشید.




شعر: #فرهاد_پیربال
برگردان: #زانا_کوردستانی
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
حکومت اقلیمی کردستان
—----------------------


بخور و موسیقی از هندوستان
تلویزیون و ابزار صنعتی از امارات
برنج و آرد از سوییس
اندیشه و علم از سوریه
سیاست و پپسی کولا از آمریکا
اخلاق ... دیدن ادامه ›› از بغداد
ایدئولوژی از اتحاد جماهیر شوروی
حجاب از ایران
و فیلم مبتذل هم از ترکیه برای مان رسید
نام کودکان مان را هم می گذاریم جانیه، علی، عبدالقهار و ...


« #فرهاد_پیربال »

از کتاب عاشقانه های جنگ و صلح
ترجمه: #مریوان_حلبچه‌ای
نشر نیماژ
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه‌ی شعرهایی از آقای "آسو ملا" (به کُردی: ئاسۆی مەلا) شاعر کُرد زبان توسط #زانا_کوردستانی



(۱)
مفت مفت‌اند،
شلوار، لباس و وطن -
شده‌اند میثاق میلی!


(۲)
شیشه‌ی عطرش -
بوی زلف و گردنش را
تراوش می‌کند!


(۳)
در باغچه‌ی خیالم که پا می‌گذاری،
اتاقم پر ... دیدن ادامه ›› می‌شود -
از عطر تو!


(۴)
هر پاییز،
با تمام برگ‌هایش
زمین را می‌پوشاند،
چقدر بخشنده است،
درخت!


(۵)
شاخه‌های محکم را جا می‌گذارد -
برای جوانه‌های نورسته!
چقدر عادل است،
برگ پاییزی...


(۶)
صبحش دستانم پر می‌شود
از شبنم مهربانی،
شب‌هایی که مادرم را به خاطر می‌آورم!


(۷)
عید -
رؤیت هلال ماه روی‌ات است،
در آسمان تنهایی‌هایم!


(۸)
زنبیل زمین،
پر شده از خاطرات -
تلخ و شیرین!


(۹)
هر شبی که از راه برسد،
نامه‌اش،
شب قدر است!
هر روزی که ببینم،
روی ماهش را،
عید است...


(۱۰)
شبیه بید مجنون است!
باد،
که دست دراز می‌کند
به سوی شاخ و برگش،
تن و جانش را می‌لرزاند!


(۱۱)
دواتی‌ست،
پر از جوهر آبی -
چشم‌هایش!


(۱۲)
ما با خون و
شما با نفت -
کرکوک را به یاد می‌آوریم!




شعر: #آسو_ملا
ترجمه: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه‌ی شعرهایی از استاد "صالح بیچار" (به کُردی: ساڵح بێچار) شاعر کُرد زبان توسط #زانا_کوردستانی




(۱)
همچون خاشاکی در باد
روزی مرگ،
می‌آید و به نزد عزیزانم، می‌بَرَدم
مُبدل به قاب عکسی می‌شوم و خاطره‌ای
و در چشمانِ عده‌ای هم اشک تمساح!
فقط و فقط
در ... دیدن ادامه ›› چشم‌انتظاری‌های یک زن،
برای همیشه، "گودو"* می‌شوم!.
----------
* اشاره‌ای به نمایشنامه‌ی در انتظار گودو نوشته‌ی ساموئل بکت


(۲)
آیا تا به حال دیده‌ای
که نیمه‌ای از درخت شاتوتی را
ایستاده بُبُرند و خشک نشود،
و همچون گذشته شاتوت بدهد؟!
آیا تا به حال دیده‌ای
یک بالِ پرنده‌ای را
در حال پرواز بکنند و
او تعادلش را از دست ندهد و
همچنان به پرواز ادامه دهد.
من که ندیدم
"تار" با یک تارش بنوازد...
چه ارژمند است،
زنی که پرنده‌ای میان سینه‌هایش لانه ساخته باشد و
و همچنان کودکش را
نازدانه به آغوش بِکشد.*
-----------
* اشاره به همسرش که سرطان سینه گرفته بود.


(۳)
غیر از تو را نمی‌بینم
تویی که در روحم جلوس کرده‌ای.
من که نمی‌گویم تو از کل جهان زیباتری!
لیکن بی‌حرف و حدیثی برترینی!
در هر لیست و فراکسیون و انتخابات و گزینشی
کاندیدای من فقط تو هستی!
طرفدار و هواخواه تو منم.
تخت و تاخ سرزمین دلم در انتظار جلوس توست،
کرسی عرش روحم را رها نکنی!
که تا قیامت از آن توست.


(۴)
تا نبینمت،
عید فطر را تبریک نخواهم گفت!
چون که تو از من ناپیدایی...
دلیل اعلام عید،
رویت ماه است.
تو همیشه ماه منی...


(۵)
با داشتن پنج حرف،
صاحب هزاران شعر و داستان و رمان است.
باران!


(۶)
صدایم کن!
تا بودن خودم را حس کنم.
صدایت می‌کنم،
تا از بودنت مطمئن شوم.


(۷)
من و تو،
غروبگاهان
روی نیمکت پارک، میعادگاهمان بود.
درخت کنار نیمکت
که همیشه درد دل‌های ما را می‌شنید،
تنه‌اش خمیده است.


(۸)
غروبی،
برای نخستین بار
زنبور لبم بر گل لب‌هایت نشست
گرچه زیاد آنجا نماند...
اما آی دخترک نازنین،
طعم شهد لبت ابدی شد
و عسل بوسه‌ات در روحم ریخته شد.


(۹)
اگر زن و شراب و شعر نبودند،
خیلی پیش‌تر هلاکم می‌کردند:
دردِ عشق و
غمِ کُردستان و
تمنایِ نان!


(۱۰)
تو شبیه اشعه‌ی ایکسی!
هیچکس نمی‌بینَدت،
اما هویدا در روحم به گردشی،
می‌آیی و می‌روی...


(۱۱)
به گوشه چشمی هم ننگریستی!
اما همه‌ی راه‌ها را،
گلستان می‌کنی،
به بهارِ قدم‌هایت...


(۱۲)
نسیم
زیر نور ماه
شانه می‌زند گیسوان چنار را...


(۱۳)
هرگاه که آلبوم خاطراتمان را می‌گشایم
همچون گذشته
از عکس‌هایت هم
عطر خنده بر می‌خیزد.


(۱۴)
جلوی دیدگانِ همه‌ی جهان
همچون قربانی، گردنم را زدند.
ستمگران سَرِ بریده‌ام را بر بالای دست گرفته‌اند
و هیهات که فریادم هیچگاه به گوش خدا نمی‌رسد.
...
من همیشه شنگال* بوده‌ام و می‌مانم!
پیش از ظهور داعش و
بعث و عثمانی و تیمور لنگ...
تاریخم پُر از خون و ویرانی و غارت و جنگ است.
...
من از خاک و باد و آب و آتشم!
ای خورشید!
تو گواه باش، از روزی که موجود شدم
من بخشی از کُردستان بودم.
هیچ پشیمان نیستم از این سرنوشت
و تا قیامت تاوان کُرد بودنم را خواهم داد.
----------
* شهری کُردنشین که‌ برای‌ مدتی توسط داعش تصرف شد.


(۱۵)
هر صبح،
روحم چنان گنجشکی به پرواز در می‌آید و
پیش از آنکه تو از خواب برخیزی
لبِ پنجره‌ی اتاقت می‌نشیند.
آرام و آهسته و سبک‌بال چند مرتبه
به شیشه نوک می‌کوبد.
آه...
هیچ‌وقت،
تو پرده را کنار نمی‌زنی...


(۱۶)
تو که رفتی هیچ چیز دنیا تغییر نکرد!
همان وعده‌گاه ما دو تا!
همان فصل‌ها!
همان کوچه و خیابان‌ها و
من، که رهگذر همیشگی همان راه‌هایم...
با این تفاوت،
که دیگر تو نیستی و من همیشه تنهایم!


(۱۷)
لخت و ملوس و حساس،
مزین‌اند به دانه‌های شبنم --
سبزه‌های بهاری!


(۱۸)
دو گل نرگس،
از بهار به جای مانده‌اند --
چشمان تو!


(۱۹)
دخترک پاییز،
گهواره‌ی تازه خریده است --
زازالک قرمز!


(۲۰)
کدامشان محق‌اند؟!
هر کدام، چهار حرف دارند --
حیات و ممات!


(۲۱)
دشتی سپیدپوش از برف،
یا که رودی دراز کشیده؟! --
زنی عریان!


(۲۲)
نخوردن شراب،
اهانت به انگور است --
نوشته‌ای بر روی برگ مو!


(۲۳)
دو دانه انگور،
دو پیک شراب شیراز است --
چشمان تو!


(۲۴)
من و تو، هرگز به هم نمی‌رسیم،
تا آن "و" --
مابینمان است!


(۲۵)
قله‌ای رفیع،
آبشار از شهد و عسل --
عبدالله پشیو!*
----------
* شاعر سرشناس کُرد زبان



(۲۶)
[عشق]
عشق و کودک همچون یکدیگرند،
لبریز از شیرینی و گریه!
عشق و زندگی همچون یکدیگرند،
ناگاه می‌آیند و به ناگاه می‌روند!
عشق و مرگ همچون یکدیگرند،
این خرقه‌ی حیات در برت می‌کند و
آن پیرهن کفن برایت می‌دوزد!
عشق و خدا همچون یکدیگرند،
نه شبیه چیزی هستند و
نه چیزی شبیه آن‌هاست.



شعر: #صالح_بیچار
ترجمه: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه‌ی شعرهایی از استاد "طلعت طاهر" (به کُردی: تەڵعەت تاهێر) شاعر کُرد زبان توسط #زانا_کوردستانی


(۱)
اختیار همه‌ی
اعضای بدنمان را داریم،
الا گوشمان که نباشد...


(۲)
هر روز خون از پاهایش می‌چکید.
تصمیم گرفتیم برایش گیوه‌ای بخریم.
زیرا دیوانه‌ها هم نمی‌توانند
با پای برهنه،
از میان خرده ... دیدن ادامه ›› ریزه‌های این همه دل شکسته‌
قدم از قدم بردارند.


(۳)
گویی،
عزرائیل،
آلبومی خیلی خیلی بزرگ
پر از تصویر مردم را دارد.
تا بتواند به وسیله‌ی آن
هرگاه خواست به راحتی جان یکی را بگیرد،
عکس معشوقه‌اش را به او نشان بدهد.
از این روست
که همه‌ی ما، پیش از جان سپردن،
به نرمی چشم می‌بندیم و
آهی عمیق از ته دل می‌کشیم.


(۴)
اگر فقط قلبش، اندازه‌ی دل کبوتری باشد،
کفایت نمی‌کند!
کسی که تو را دوست داشته باشد،
باید،
چون اسب بدود!.


شعر: #طلعت_طاهر
ترجمه: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شعری از زنده‌یاد #سعید_تاتینا

روحش شاد و یادش گرامی

#سعید_تاتینا_بلداجی

https://aparat.com/v/joqi2av
ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه‌ی چند شعر از خانم "#سارا_پشتیوان" توسط #زانا_کوردستانی



(۱)
هنوز هم از تاریکی می‌ترسم
ولی تو دیگر از ترس‌های من نمی‌ترسی!
هنوز هم دلتنگی‌هایم را نقاشی می‌کنم
ولی تو دیگر برای نقاشی‌های من،
مدل و الگو نمی‌شوی...
هنوز هم هوای عطر شال‌گردنت را می‌کنم
ولی ... دیدن ادامه ›› تو دیگر آن عطر و بو را نمی‌دهی!
هنوز هم دلتنگ صدا و نوایت می‌شوم
ولی تو دیگر آواز نمی‌خوانی
هنوز هم تنهایی را در آغوش می‌کشم
ولی تو دیگر تنهایی‌ را از من نمی‌تارانی...


(۲)
سردنت نیست؟!
دل‌نگران تو‌ام،
که مبادا گرسنه و تشنه باشی!
و هر دم از اوضاع و احوالت پرس‌وجو می‌کنم
فهمیدم که شروع به کشیدن سیگار کرده‌ای
و با هر نخی که می‌کشی
یاد آن جمله‌ای می‌افتم
که روی پاکت سیگار نوشته شده است:
دخانیات عامل ابتلا به سرطان است.


(۳)
گاه‌گاه نگاهی به عکس‌های قدیمی‌مان می‌اندازم...
همچون آن پیرمردی که در جستجوی
عکس سیاه و سیفدش می‌گردد،
و نمی‌یابد.
من هم آن حس و حال را پیدا نمی‌کنم
که زمان گرفتن عکس‌هایمان داشتیم.


(۴)
بعد از من، چه کسی برایت شعر خواهد گفت؟!
چه کسی خواب بر چشمانش نخواهد آمد،
وقتی دلت را می‌شکند؟!
چه کسی بعد جر و بحثمان،
با قسم به جان و نامت، از قهر کوتاه خواهد آمد؟!
بعد از من، چه کسی می‌فهمد قهر کردنت،
تنها از سر لوس بازی و ناز خواهی‌ست
و خواهان به آغوش کشیدنی هستی!
آن شخص هر کسی هست،
باید آگاه به وقت خوابت باشد
و هر شب به تو زنگ بزند و شبت را بخیر کند.
آن شخص هر کسی هست،
حتمن دلی بزرگ و مهربان دارد!
کسی که برای سخنان تلخت،
سینه‌ای پولادین داشته باشد.
می‌ترسم که فراموش کند
وعده‌های غذایی‌ات را چه وقت صرف می‌کنی!
یا که فراموش کند، پیش از خواب
به تو دوستت دارم بگوید!
شاید هم خدا همچون من،
مجنون و شیدایش کرده باشد
و برای خوشبختی‌ات
و برای ندیدن خیلی از رفتارهایت،
خودش را کور و
برای نشنیدن خیلی از حرف‌هایت،
خودش را کر کرده باشد!
آیا به راستی بعد از من،
کسی هست که رفتار و کردارت را تحمل کند،
و در خوشی و ناخوشی‌ات،
همچون کوهی پشتت بایستد؟!


(۵)
چقدر آرزو دارم که یک صبح،
یگانه عشقم،
بگویدم: صبحت بخیر همه کسم!
هرچند این آرزوی من
در قبال رویای چهار میلیون کُرد
که در آرزوی داشتن سرزمینی و
نقش بستن نام کردستان بر روی نقشه‌ها
هیچ ارزشی ندارد.


(۶)
زیباترین آغوش، آغوش ما بود!
ولی افسوس که زندگی،
آن پیرمرد خرفتی شد
که کنترل تلویزیون را از بچه‌هایش می‌ستاند
و شبکه را از موسیقی خوش آوا
به شبکه خبر پر از مرگ و نیستی می‌انداخت.


(۷)
فالگیرها دروغ می‌گویند!
همیشه در زمان گرفتن فالم،
به اسم تو هیچ اشاره‌ای نمی‌کنند!


(۸)
از خدا خواهم خواست،
زنی را به زندگی‌ات وارد کند
که زن بودن مرا فراموش کنی!
برو، بی‌آنکه به گذشته بنگری
من در فراقت، دعایت خواهم کرد
تا خدا حیاتت را برقرار کرده
در عشق تو همه روز، چشم بگشاید
هیچ اهمیت نده که من،
چگونه در آتش عشقت خواهم سوخت
اکنون که من و تو
قربانی دست این زندگانی تلخ شده‌ایم
مهم این است که تو خوش باشی
در کنار من باشی یا هر شخص دیگر،
نگذارد دلتنگی را حس کنی...


(۹)
نرو و تنهایم مگذار!
خودت را در سطر سطر شعرهایم پنهان کن!
تا که تنهایی اتاقم، روحم را تسخیر نکند.
تو بروی، من برای که شعر بخوانم؟!
تو بروی، در پیشگاه آیینه، خودم را برای که بیارایم؟!
نرو! تا زخم فراقمان تازه نشود.
خودت را میان تار به تار موهایم پنهان کن!
میان بوسه‌هایمان گم شو و بیرون نیا!
تو بروی من چه شعری را زمزمه کنم؟!
عطر سلیمانیه را در کدامین آغوش بجویم؟!


(۱۰)
چون به خانه‌ام آمدی،
بشکن، هر چه را که ناراحتت کرد!
غیر از دل من...


شعر: #سارا_پشتیوان
ترجمه: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به نام خدا

رودخانه‌‌ی آب‌آور

در یک دشت خیلی سرسبز که خورشید همیشه به آنجا می‌تابید، گل‌های زیبا و رنگارنگی روییده بودند که به خورشید لبخند می‌زدند.
در آن دشت زیبا، رودخانه‌ای کوچک، ولی پر آب جاری بود. اسم آن رودخانه "آب‌آور" بود. آب رودخانه خنک و زلال بود. ماهی‌های زیادی در آن رودخانه زندگی می‌کردند. آنها همیشه در حال بازی و بالا و پایین پریدن داخل رودخانه بودند.
چند لاک‌پشت به همراه خانواده‌ی آقای خرچنگ هم در گوشه‌ای از ساحل رودخانه، ... دیدن ادامه ›› لانه داشتند.
درخت‌های گیلاس و سیب زیادی اطراف رودخانه بود. سنگ‌های گرد کوچک و بزرگ زیادی کنار رودخانه بود.
در نزدیکی رودخانه، دهکده‌ای بود که آنجا را "آب‌پر" نام گذاشته بودند. مردم آن دهکده، مردم خیلی مهربانی بودند که همگی به کشاورزی و باغداری و دامداری مشغول بودند. آنها از آب رودخانه برای شستن و خوردن و کشاورزی استفاده می‌کردند و در زمین‌های خود باغ داشتند، گندم و ذرت می‌کاشتند و جالیزهایشان گوجه و خیار و توت فرنگی.
دو سه سالی در آن دشت نه بارانی بارید و نه برفی و آب رودخانه کمتر و کمتر شد.
مردم دهکده هم برای آبیاری زمین‌های کشاورزی خود تصمیم گرفتند که چاه آب بکنند و ده حلقه چاه آب نزدیک رودخانه کنند.
با تصمیم اشتباه مردم دهکده، آب رودخانه باز کمتر شد تا اینکه رودخانه کاملن خشک شد. ماهی‌ها تک تک مردند و خانواده‌ی خرچنگ‌ها و لاک‌پشت‌ها هم از آنجا رفتند و دیگر کسی به یاد نداشت که زمانی رودی در آن دشت زیبا جاری بوده است.


#رها_فلاحی

ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه‌ی شعرهایی از استاد "رفیق صابر" (به کُردی: #ڕەفێق_سابیر)


(۱)
[ترانه‌ی حلبچه]
حلبچه را تنها مگذارید!
امشب باد جنوب او را در خواهد نوردید!
مه و غبار او را می‌پوشاند،
مهتاب به پروازش در خواهد آورد،
گلویش را به طلوع آفتاب خیس کنید،
زخم‌هایس را با نسترن‌های کوهی مرهم نهید،
با ... دیدن ادامه ›› آوازی قدیمی،
یا سرسبزی جنگل، بپوشانیدش،
با موج‌های دریا غم‌هایش را بزدایید،
از این شب سیاه نجاتش دهید،
ابرهای روی سرش را بتارانید و
از رعد و باد دور نگه‌اش دارید...
...
حلبچه را تنها مگذارید!
کودکی بازیگوش است!
شهر را پر از بلوا خواهد کرد،
ماه را مبدل به موشک کاغذی و
اسب سواری چیره دست است، آن هم چه سوارکاری!
اسب خورشید را زین خواهد کرد
با آواز و روشنایی و بوسه!
زمین را وسعت می‌بخشد
باید کجاوه‌اش از گل باشد
یا که از رنگین‌کمان!
عروسی‌ی بر پا خواهد کرد،
زیرا امشب او شاهزاده‌ی عشق است.
حلبچه عاشقی لجوج است!
از رعد و باد دور نگه‌اش دارید
حلبچه را تنها مگذارید!
مهتاب به پروازش در خواهد آورد.


(۲)
بخدا عزیزم،
هر چیزی حد و حدودی دارد،
حتا دل شکستن هم!


(۳)
چگونه می‌شود؟
در وجود من برای ابد مانده‌ای و
اما عمرت چون گل و پروانه‌ بود!


(۴)
چگونه نبودنت را تحمل کنم؟!
وقتی که تمام زندگی
یک‌سره چشم‌انتظار آمدنت بودم.


(۵)
مهربانی کی چنین است؟!
با خودت همه چیز را بردی،
الا من...


شعر: #رفیق_صابر
ترجمه: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آقای "ریباز محمود" (به کُردی: ڕێباز مەحموود) شاعر کُرد، در سال ۱۹۷۳ میلادی در شارباژیر استان سلیمانیە‌ی اقلیم کردستان دیده به جهان گشود.
وی فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی معلمی است و چند سالی را در تهران به کارگری پرداخت و سرانجام حوالی سال ۲۰۰۰ میلادی به اروپا مهاجرت کرد و اکنون در شهر لاهه‌ی هلند اقامت دارد.
کتاب "با یاری به بیرەوەرییەکانی باخچە دەکات" (باد بە یاری خیالات باغچه رفته است) در سال ۲۰۰۸ میلادی، از او چاپ و منتشر شده است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
ای ... دیدن ادامه ›› مهربان من!
تا تو در خیال من هستی،
نمی‌توانم اوقاتم را به بطالت بگذرانم...


(۲)
ماندن، توهمی‌ست بزرگ!
که کسی توانش را ندارد
همه‌ی ما مسافر هستیم،
چه بدانیم، چه ندانیم.


(۳)
تنهایی،
مانند جوی‌ آبی‌ست،
که گیاهان بی‌شمار
اطرافش روییده است...


(۴)
آه ای وطن!
تو که یک وجب جا برای من نداشتی،
تا جوانی‌ام را در آنجا سپری کنم...
اکنون هم هیچ در طلب به دست آوردن دلم نیستی،
با این وجود همیشه برایم جای سوال داشته،
تو چه وردی خوانده‌ای،
که در این غربت و دربدری
همچون کودکی گریان و بهانه‌جو،
همیشه در طلب تو هستم!!!
...
تا که آنجا بودم،
چون برده‌ای زر خرید،
هر دو پایم را به بند کشیده بودی!
اکنون چرا،
تمام وجودم را لبریز کرده‌ای
از حسرت و آرزوی
قدم‌زدن در غروب‌هایت؟!


(۵)
از وطن هجرت کردم،
و چه بسیار افرادی که می‌گفتند:
گرگ‌ها، بسیاری از غریبه‌ها را دریده‌اند!
ولی من دیگر رفته بودم و
دیگر نمی‌توانسم
باز گردم به خانه‌‌ای که به جایش گذاشته‌ام...


(۶)
هرگاه که تو در تصویر شعرهایم می‌نشینی،
هیچ چیزی برای گفتن پیدا نمی‌کنم.
...
برای به فراموشی سپردن تو،
دنیا پر از آشوب و
مردن دردناک‌تر باید باشد...
ولی افسوس من هنوز هم چشم به راهت هستم...


(۷)
قلبت را از مشتت بیرون بکش و
سر جایش بگذار...
آیا از غربت
چاله‌ای عمیق‌تر داریم،
آنگاه که تمام زندگی‌ات را باخته‌ای؟!


(۸)
شب، رنگ و روی عاشقانه‌ام را به خود می‌گیرد
تا ستاره‌ای نو پدید آورد...
زیرا، در این ظلمت دوران
تنها منم،
که لبریزم از زیبایی‌های تو!


(۹)
تمام خاطراتم لبالب از درد و گسستن است،
با خودم می‌اندیشم:
شاید من دره‌ای همیشه گرفتار در زیر مه باشم!...
برای رهایی‌ام،
نترس و غربتم را پایان ده و
در لحظات این روزگاران،
خودت را نمایان کن!


(۱۰)
دیروز التماس می‌کردم که تنهایم بگذاری،
امروز خدا خدا می‌کنم که برگردی...
در این میانه،
کاش تو می‌دیدی:
چه زجرناک، دارم پیر می‌شوم!


شعر: #ریباز_محمود
برگردان: #زانا_کوردستانی



۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترجمه‌ی چند شعر از خانم "شنو محمد زاخو" (به کُردی: شنۆ محمد زاخو)، توسط #زانا_کوردستانی



(۱)
زنی از جنس بارانم،
زاده‌ی دو پیکر عریان،
در فصل پاییز.
بی‌رضایت من،
به دنیا کشاندنم.


(۲)
وطن یعنی تو
تو یعنی آواز
آواز یعنی پرچم
پرچم یعنی رنگ چشمان تو
چشم تو یعنی ... دیدن ادامه ›› سرود ملی
سرود ملی یعنی صدای تو
صدای تو یعنی شجاعت
شجاعت یعنی آزادی
آزادی یعنی قلم
قلم یعنی فریاد
فریاد یعنی وطن
وطن یعنی من و تو...


(۳)
شبی من و تو
در زیر باران بهاری
به همدیگر خواهیم رسید
تو موهایم را در زیر باران به هم می‌ریزی
و من هم،
سبزه‌زار سر سینه‌هایت را آب خواهم داد.


(۴)
در سرزمین ما
زن بودن بسیار سخت است!
در پیشگاه روشنفکران زن، نفهم است.
در نزد مردان مذهبی،
زن وسیله‌ی رفع نیازهای جنسی‌ست
در اندیشه‌ی ثروتمندان
زن، لذت زندگی‌ست.
در نزد دولتمردان،
زن بی‌حق و حقوق و بی‌اختیار است.
در سرزمین ما،
عاشق شدن زن گناه است!
یا سلاخی‌اش می‌کنند
یا که با طناب عشقش، دارش می‌زنند
یا که در قبرستان نفرت و کینه دفنش می‌کنند.


(۵)
[سفر]
بر روی لب‌هایم می‌دوی
بر روی گردنم می‌لغزی
بر روی سینه‌ام، دست می‌کشی
بر روی شکمم، دست به توطئه می‌زنی
بر روی رانم، استراحت می‌کنی
از چشمه‌ی حیاتم، آب می‌نوشی
پاهایم را برای سفر مهیا می‌کنی
مرا به سفری دور و دراز می‌بری!
مرا به باغستانی پر از جوی و جویبار می‌رسانی!
مرا به چشمه‌ای پر آب می‌بری!
مرا به خیالی لخت و عریان می‌کشانی!
مرا به قله‌ای رفیع می‌نشانی!
مرا به آسمانی نو می‌کشانی!
مرا به کلمه‌ی "عشق" می‌رسانی...



۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چند شعر کوتاه از #زاناکوردستانی



(۱)
هەێنی! دایکەکانی کوردستان
بۆ منداڵی نازددارەکەتان
هەر شەو بەجێ لۆدک و لایەلایە
سووڕەتی ئینفاڵ بخوێنەن!
گاهەس خودا لە خەوی پەنجاه ساڵەی خێزیا و
نەنگ و عاری ئینفاڵی لە بیر کەرد.

آی ... دیدن ادامه ›› مادران کردستان
برای فرزند نازنینتان
هر شب به جای لالایی
سوره‌ی انفال بخوانید!
شاید خدا از خواب پنجاه ساله‌اش برخواست
و ننگ انفال را به یاد آورد.



(۲)
کردم،
مجروح!
زخمی کاری به تن دارم،
انفال!

کوردم،
بریندارم!
زامی پڕژان لە جەستەمە،
ئینفاڵ!



(۳)
خواستم شعری برای عشق بسرایم
وطن در آن پدیدار شد.
نمی‌دانم چرا این روزها
نام وطن از زبانم نمی‌افتد؟!

هەزم دەکەرد شیعریک بۆ ئەڤین هڵ‌بەستەکەم
نیشتمان لەناوی دیار بۆ.
نازانەم بۆچی ئەم رۆژانە
نامی نیشتمان لە زمانم ناکەوتە؟!



(۴)
هەچی بەرد برک ئەدەم
بۆ باڵندەی "ئازادی"،
باڵۆنەگرت!
ساڵیان دۆر و دریژیکە مردارەو بووە...

هرچه سنگ می‌انداختیم
به پرنده‌ی آزادی،
نمی‌پرید!
سال‌هاست، که مرده بود...



(۵)
داری مۆوەکانت لەیەک کەرەوە
سەربەستی باڵ و پەل هه‌ڵوه‌شان دەکات
ئەم مزیارانە
لە هەڵفڕین کابۆکی رۆحی تۆ ترسیان بوو
نه لە وەشەی پلکە زڵفەکانت..

موهایت را بگشایی،
آزادی بال خواهد گرفت!
این دژخیمان
از پرواز کبوتر روحت ترس داشتند
نه از رنگ موهایت...



#زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
باد و
پیاده‌رو و
خش خش!
برپاست سمفونی برگ‌ها.



#رها_فلاحی
ZanaKordistani و لیلا طیبی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
استاد "عمر علی" (به کُردی: عومه‌ر عه‌لی)، شاعر و نویسنده‌ی کُرد، زاده‌ی ۱ ژوییه ۱۹۷۰ میلادی در سلیمانیه اقلیم کردستان است.


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
هر صبح،
به یادت،
چشم به افق می‌دوزم و
برای آزادی در روز پیش‌رو
برای شرق کُردستان و
چهار پارچه‌ی کُردستانم
سرودی اتحاد می‌خوانم.


(۲)
برگ‌ها ... دیدن ادامه ›› به پرواز در آمدند
از شاخه‌های بلند
با شادی به رقص افتادند
در مرگ خود
در میان وزش باد
به رنگ سرخ گل‌
حنابندان خزان را جشن گرفتند
برای بهار در راه مانده.


(۳)
خوبی، نیک‌ترین راه و روش است،
در پیشگاه پروردگار!
نه سجده گذاشتن به دروغ و پر از معصیت.
اگر خواهان شیرینی بهشتی،
راست کردار باش و در راه راست قدم بردار.


(۴)
من کُردستانم
برگی بی‌شاخه و
شاخە‌ای بی‌تنه و
تنه‌ای بی‌ریشه و
ریشه‌ای بی‌خاک و
خاکی بی‌نقشه و
نقشه‌ای بی‌مرز و
مرزی بی‌مرز...
اما همچون آرارات، پیرمگرون و دالاهو
همچون قندیل بلند و محکم ایستاده‌ام
همچون خورشید در مصاف با تاریکی‌ها
سرود "من یک کُردم" را سر می‌دهم.


(۵)
باران بیا تا که آتش درونم،
زیر نم نم قطراتت خاموش شود.
می‌دانم که زمان آمدنت است،
اما هنوز آزرده خاطری
عیب ندارد!
بیا و نم‌نمک بر بیابان خشک سرزمینم فرود آی
صبر پاییز به سر آمده و زردی و پژمردگی بە‌بار می‌آورد
تو کماکان نیامدی و شهر و دە و زمین‌های کشاورزی
و خطوط زمین‌های شخم زده خشک شده‌اند،
و مشتاقانه منتظرند، برای قطرات باران مهربانی...


(۶)
پاییز با گریه‌های مادرانه‌اش
گرد و غبار درختان را می‌زداید.


شعر: #عمر_علی
برگردان به فارسی: #زانا_کوردستانی


۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فراخوان دومین جشنواره جهانی شعرِ سبزمنش

بنیاد جهانی سخن‌گستران سبزمنش و خبرگزاری عقاب دومین جشنواره جهانی شعر سبزمنش، را بدون محدودیت سنی در دو قالب‌ کلاسیک و نو، تحت رهبری داوران بین‌المللی برای پارسی‌سرایان جهان برگزار می‌نماید.

◇ شرایط شرکت در جشنواره:

هر شاعر می‌تواند با پنج قطعه شعر خود در یکی از قالب‌های (کلاسیک یا نو) ... دیدن ادامه ›› اشتراک نماید؛
آثار ارسالی باید با بیوگرافی/ رزومه مشرحِ شاعر(شامل مشخصات زیر باشد):
نام و نام خانوادگی(تخلص):
نام پدر یا مادر:
سال و تاریخ تولد:
زادگاه اصلی:
زیستگاه فعلی:
تحصیلات:
دستاوردهای فرهنگی، هنری و پژوهشی:
شماره تماس: 
واتساپ:
ایمیل: 
تصویرِ روشن شاعر:
پرداختِ مبلغ 100 هزار تومان برای شرکت کننده از کشور ایران به شماره کارت( 6037701581097935) بانک کشاورزی بنام(اصغر خدایی) الزامی‌است و شرکت کنندگان سایر کشورها از پرداخت مبلغ معاف‌اند.

◇ جوایز:

جوایز این جشنواره، همه پارسی‌سرایان جهان را در بر می‌گیرد و توسط داوران، دبیر و اعضای اجرایی جشنواره به‌طور جداگانه بر اساس کشور مبدأ (افغانستان، ایران، تاجیکستان، اوزبیکستان و...) به ترتیب نفر اول تا سوم در نظر گرفته می‌شود.
هم‌چنان در کنارِ نشر کتاب مشترک برگزیدگانِ این جشنواره؛ برای نفر چهارم تا دهم تندیس و بسته‌ فرهنگی و برای تمام اشتراک کنندگان لوح سپاس اعطا خواهد شد.

◇ آغاز و ختم ارسال آثار:
10 آذر/ قوس تا اخیر جدی/ دی ماه 1403

نشانی ارسال آثار:
Sabzmanesh92@gmail.com
sharefib@gmail.com
شماره تماس، واتساپ، تلگرام و ایتا:   00989940789645

حسین چیانی این را خواند
ZanaKordistani این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آقای "ماردین ابراهیم" (به کُردی: ماردین ئیبڕاهیم)، شاعر معاصر کُرد، زاده‌‌ی سال ۱۹۷۴ میلادی، در سلیمانیه‌ اقلیم کردستان است.
ماردین برای دو دهه، ساکن شهر لندن بود و در مقام رمان‌نویس، شاعر، جستارنویس، مترجم و استاد دانشگاه تاکنون چندین رمان، مجموعه شعر و ترجمه منتشر کرده است.
رمان «رویای مردان ایرانی» نخستین اثر او در ادبیات داستانی است، که سال ۲۰۰۸ میلادی، از سوی موسسه‌‌ی چاپ و پخش سردم در سلیمانیه منتشر شد و مورد ستایش اکثر نویسندگان و منتقدان بزرگ کُرد، از جمله شاعران و نویسندگان جهانی مانند "شیرکو بیکس"، "بختیار علی" و "شیرزاد حسن" قرار گرفت.


... دیدن ادامه ›› نمونه‌ی شعر:
(۱)
صبح‌ها با موهای ژولیده از خواب بر می‌خواستند و
غروب‌ها با کوزه‌ای شکسته از چشمه باز می‌گشتند،
خواهرانم،
عطر گیلاس‌های نرسیده را تداعی می‌کردند،
بوی انتظار!
انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.
انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ‌ها نشسته بود.


(۲)
خواهر بزرگم می‌گفت:
- بگذار مرگ بیاید! گریه‌کنان بیاید!
چگونه نگریم؟! وقتی من می‌میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!
من می‌میرم و مرگ من،
به اندازه‌ی افتادن سیبی کال،
تأثیری بر جاذبه‌ی زمین ندارد!
من می‌میرم و مرگ من،
به اندازه‌ی انعکاس برخورد هسته‌ی انگوری در آب چشمه
بر نظم فصل‌ها مؤثر نیست.
مرگ من به اندازه‌ی به گل نشستن نهنگی
خلق و خوی طبیعت را به هم نمی‌ریزد.


(۳)
تو هم فریب جهان را خوردی!
بله! دنیا چنین است!
اول شانه‌به‌سرها را کباب می‌کند و
سپس پرستوها را
و وقتی دلبسته‌اش شدی چون فاحشه‌ای تو را رها خواهد کرد.
و چون هرزه‌ای رو از تو می‌گیرد،
بله! دنیا چنین است خدیجه*!
--------
* خدیجه گولاوی، دختری که ماردین به او دلبسته بود.


(۴)
مرا می‌گویی که غریبه‌ها رویا نمی‌بینند؟!
اما من، روزهایی که چون سگ در ترکیه
از سرنوشت خود بیزار بودم،
تو را به یاد داشتم و رویاهایم را با تو مرور می‌کردم.
تو در خاطرم بودی،
تو رویا و آرزویم بودی،
آن هنگام که در اسطبل‌ها بیگاری می‌کردم و
بر روی بتون‌های سرد بندرگاه‌ها می‌خوابیدم.


(۵)
چه وقت، بین من و تو چنین شکرآب شد، خدیجه؟!
به یاد داری که جوجه‌ای داشتیم
که از ترس غرش هواپیما‌ها خودش را پنهان می‌کرد!
جوجه‌ای که با گنج قارون هم عوضش نمی‌کردیم!
به یادداری در آغل قوچ‌ها،
شیر بزها را سر می‌کشیدی،
چونکه مادری نداشتی!
دوست دارم همچون شاعران بگویم: روزگارت سیاه بود!
ولی واقعن روزگار سیاهی داشتی!
دخترکی بودی که حتا از اتومبیل هم می‌ترسیدی،
گمان می‌کردی که گاوی‌ست و خداوند تبدیلش کرده به آهن!


(۶)
مرا می‌گویی: پسران رحمی در قلب و جانشان نیست!
اما من در اسکله، شب‌هایی که همراه ماهیگیران
خودم را با آتشدان‌های حلبی‌ گرم می‌کردم،
تو را به خاطر داشتم.
تو در یادم بودی تمام غروب‌هایی
که من در قایق‌ها، قرآن می‌خواندم.


(۷)
دنیا چنین است خدیجه!
ابتدا تابش آفتاب را بر تو عیان می‌سازد
تا که فریب پرتوهایش را بخوری.
صبح کاذب را بر سر راهت می‌گذارد،
تا که در دام نسیم صبحگاهی‌اش گرفتار شوی!
با زیبایی‌هایش فریبت می‌دهد،
که گمان کنی خوشبختی!
و بعد دقیقه به دقیقه عمرت را از تو می‌ستاند
ولی تو باز احساس خوشی و شادی می‌کنی!
و وقتی دنیای خائن،
با این همه خیانت‌ بر تو چیره شد،
آنگاه همچون رفیقی بی‌شرف،
دارایی‌هایت را از تو می‌گیرد،
و همچون دوستی ریاکار،
خنجر از رو بر تو می‌کشد!



شعر: #ماردین_ابراهیم
برگردان: #زانا_کوردستانی



۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
استاد "بکر محمد امین" (به کُردی: به‌کر محه‌ممه‌د ئەمین) متخلص به "خالە بکر" (به کُردی: خاڵە بەکر) شاعر کُرد عراقی، زاده‌ی سلیمانیه است.

وی که از دانشگاه صلاح‌الدین اربیل فارغ‌التحصیل شده است، اکنون در شهر روتردام هلند ساکن است.

■●■

(۱)
جلوی ... دیدن ادامه ›› چشم‌هایم، هی می‌آیی و می‌روی،
جواب سلامم را هم نمی‌دهی،
چیست این زمستان سخت روح سپردن؟!
الهه‌ها گناه کرده‌اند،
و تمام نظم زمین را زیر و رو کرده‌اند،
کاری کرده‌اند که خوشبختی‌هایم را فراموش کنم.
برای قد و بالای رعنای تو نذر کردم
تا که دلم را به دست‌های تو بسپارم.
حتا اگر برای راحتی خودت،
آن‌را مچاله‌اش کنی،
شرحه شرحه‌اش کنی و از ضربان بیاندازی‌اش!
هیچ از علاقه‌ام به تو کم نخواهد شد، نگران نباش!.


(۲)
بخاطر تو می‌نویسم،
زیرا جز کلام تو، قلم من،
چیز دیگری نمی‌تواند، بنویسد.
در فراق تو هیچ چیز زیبایی در این جهان نمی‌بینم،
با نگاهی غمگین، جلوی در خانه‌، چمباته زده‌ام!
هیچ نمی‌توانم که سر پا بیاستم و قدم از قدم بردارم،
هرچقدر هم دور باشی،
باز به سویم باز خواهی گشت
چرا که تو چراغ روشنی بخش و
خورشید روزگار سیاهم هستی
تو، حاصل رنج‌های بی‌پایان زندگی منی
تو تنها کسی هستی که به زندگی بی‌سر و سامانم، .آرامش می‌بخشی
تویی که همچون گلی سرخ
در میان دشت چشمانم به چشم می‌آیی
دریایی بی‌پایانی
و خداوندگار معبد لحظه‌های تنهایی منی.


(۳)
چرا چنین ساکت نشسته‌ای عزیزم؟!
خودت که خوب می‌دانی،
از وقتی به دنیا آمده‌ام تاکنون
لحظه‌ای دوری‌ات را تاب ندارم!
و هر وقت و بی‌وقت منتظر دیدارت هستم
همزمان با گشودن در خانه،
بعد از هر سلام گفتنی،
بلاگردان قد و بالایت می‌شوم!
چرا چنین ساکت نشسته‌ای عزیزم؟!
شرط کرده‌ام تا که نیایی،
هر صبح به عکست صبح بخیر بگویم،
دیگر باز آی...
باز آی تا دلم را برایت، تکه‌ای ابر زار کنم
و هر کجای این آسمان که تو مایل باشی،
به آنجا روانه‌ کنم.


شاعر: #خاله_بکر
مترجم: #زانا_کوردستانی
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید