سهراب سپهری می گوید:
ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب
غوک ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی
کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست
سنگ
... دیدن ادامه ››
ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست
نیمه شب با ید باشد
دب آکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست، روز آبی بود
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب
یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب در آرم
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است