و همه داستان یک کلیشه بود
گروهی آدم دور یکدیگر جمع شدهاند، همهشان بهنوعی تقصیرکارند و در آخر هم، هرکدام بهگونهای متضرر میشوند. اگر کسی به من بگوید که داستان فیلم چه بود به او میگویم داستان تکراری "بار کج به منزل نمیرسد!!" داستان در تقبیح نیرنگ و بدی و پلشتی بود، داستان چند نفر که دنبال فریب دادن یکدیگرند و دستآخر هیچکدام موفق نمیشوند. از آن تمهای کهنهای که انگار از ازل تا ابد باید ادامه پیدا کند. هرکدام از ما هم که در حافظهاش رجوع کند دهها مورد ازاینگونه داستان را در همین سینمای خودمان پیدا خواهد کرد، با همین روایت، با همین لهجه و با همین زبان، و دریغ از کمی نوآوری!
وقتی به تماشای فیلم مینشینی داستان برایت آشنا میآید، میتوانی از ابتدا حدس بزنی که انتهای فیلم چه خواهد شد؟! فیلمنامه در کار بود اما آنقدر بر روی مفاهیم کهنه و تم داستانی تکراریای سوار بود که بر اعصاب و روان مخاطب چنگ میزد. فیلمنامه ازلحاظ فنی خوب بود و اشکالات عدیدهای نداشت یا حداقل میتوان گفت در این بازار آشفتهحال که هر "نه فیلمنامهای" هم ساخته میشود، خوب بود (هرچند میتوان از خوب تعریف نشدن روابط آدمهای داستان، و برخی خرده داستانهای درهموبرهم کار هم بهعنوان نقطهضعفش یادکرد.) کارگردانی هم خوب بود و بازیها هم با اغماض قابلقبول، پس چرا اکثریت مخاطبان ناراضی از سینما بیرون آمدند؟ فکر میکنم اگر بتوانیم فرم و محتوا را از یکدیگر جدا کنیم، جواب را باید در محتوا جستجو کنیم. ساختار و ماهیت داستان، چگونگی بیان کردنش و تم تکراریاش مخاطب را عذاب میداد. و در انتها و هنگام خروج از سینما است که مخاطب از خودش میپرسد که چی؟ حمید نعمتالله کارهای درخشان کم ندارد، نظیر بوتیک یا بیپولی. اما در این فیلم درگیر کلیشههای نخ نمایی شده است که از همان اوایل فیلم تکلیف تماشاگر را روشن میکند. اگر به دیدن فیلم رفتید، در طول فیلم و انتهایش تنها گوشتان را به موسیقی پورناظری بسپارید، شاید اینگونه راضی از سینما بیرون آمدید!